من برات مهم نیستم؟)
من برات مهم نیستم؟)
پارت 12
{خونه سونگمین ساعت 30 :10 دقیقه سئول }
همه گرم صحبت بودن سونگمین و فلیکس که از بچی دوست بودن بعد از چندین سال همو دیدن و گرم صحبت بودن دوست دختره سونگمین یعنی بیول گرم صحبت با یک دختر بود ات کنار فیلیکس همینطوری ساکت نشسته بود حوصلش سر رفته بود و با خودش فکرکرد که بره بیرون شاید بهتر بشه نگاهی به شوهرش کرد خیلی آروم زمزمه کرد
ات : آقای لی
فیلیکس که نگاهش رو از سونگمین گرفت و به همسرش دوخت
فیلیکس: چیشده
ات : من میرم سرویس
فیلیکس: میتونی برو
ات از رویه مبل بلند شد و سمته بیرون رفت به نگاهی به پشتش کرد تا فیلیکس نفهمه که ات رفت بیرون هوا خیلی سرد بود و پالتو شو هم نپوشیده بود یه چند دقیقه بیرون بود و بعدش رفت سالون با نبوده فیلیکس روبه رو شد
ات : آقا یه سونگمین اقایه لی کجا رفتن
سونگمین: به گوشیش زنگ اومد و رفت اون اوتاق کناری
ات : خیلی ازتون ممنونم
رفت سمته همون اوتاق با صحنه ایی که دید سره جاش میخ شد
لی فیلیکس وایستاده بود یکی از همون دختره فیلیکس رو بغل کرده بود اما فیلیکس اون رو بغل نکرده دختره دستاشو دوره گردنه فیلیکس حلقه کرد بود
یعنی برایه همین باهام همیشه سرد بود چون یه دختره دیگه تو زندگیش بود یعنی منو دوست نداشت من فقد براش مزاحم بودم افکارش مغزش رو گرفته بود
همسرش فقد داشت نگاهش میکرد با دستی که رویه شونش گذشته شد از افکارش بود رفت درست بیول هم همون صحنه رو دید
ات از جلویه در دور شد و به سمته حیاط رفت
رویه پله های در ورودی عمارت نشست بیول به سمتش اومد و کنارش نشست
بیول : ببخشید به من ربطی نداره اما اون داره بهت خیانت میکنه میفهمی چرا بهش نمی گی
ات دستشو گذاشت بود رویه سرش و هیچی نمیگفت سکوت کرده بود در دلش غوغا به پا شده بود دلش پر از خون شده بود یعنی این همه زندگیش دروغ بود شب های که باهاش بود چی همچی تو سرش می چرخید
بیول : خانم ات با شما هستم
ات : بله
بیول : شما گوش نمیدین نباید لاپوشونی بکنید
با صدای که به گوشه ات خورد روش و برگردوند با دیدنه فیلیکس دوباره همون صحنه جلویه چشماش تکرار شد
ای بابا شوهرش عصبی گفت
فیلیکس : ات باید بازم اسمت رو تکرار کنم که جوابم رو بدی
ات : بله
فیلیکس : از رویه زمین بلند شو داریم میریم دیرمون میشه
همسرش هیچی نگفت و از رویه زمین بلند شد رفت کیفش رو برداشت و بعد از خداحافظی از اونجا رفتن سوار ماشین شدن
تو ماشین هیچی نمیگفتن همسر فیلیکس سرشو رویه شیشه ماشین سرشو گذاشت بود هیچی نمیگفت
_______________________
به محضه رسیدن به عمارت ات زود از ماشین پیاده شد و رفت سمته اوتاقش
ادامه دارد
پارت 12
{خونه سونگمین ساعت 30 :10 دقیقه سئول }
همه گرم صحبت بودن سونگمین و فلیکس که از بچی دوست بودن بعد از چندین سال همو دیدن و گرم صحبت بودن دوست دختره سونگمین یعنی بیول گرم صحبت با یک دختر بود ات کنار فیلیکس همینطوری ساکت نشسته بود حوصلش سر رفته بود و با خودش فکرکرد که بره بیرون شاید بهتر بشه نگاهی به شوهرش کرد خیلی آروم زمزمه کرد
ات : آقای لی
فیلیکس که نگاهش رو از سونگمین گرفت و به همسرش دوخت
فیلیکس: چیشده
ات : من میرم سرویس
فیلیکس: میتونی برو
ات از رویه مبل بلند شد و سمته بیرون رفت به نگاهی به پشتش کرد تا فیلیکس نفهمه که ات رفت بیرون هوا خیلی سرد بود و پالتو شو هم نپوشیده بود یه چند دقیقه بیرون بود و بعدش رفت سالون با نبوده فیلیکس روبه رو شد
ات : آقا یه سونگمین اقایه لی کجا رفتن
سونگمین: به گوشیش زنگ اومد و رفت اون اوتاق کناری
ات : خیلی ازتون ممنونم
رفت سمته همون اوتاق با صحنه ایی که دید سره جاش میخ شد
لی فیلیکس وایستاده بود یکی از همون دختره فیلیکس رو بغل کرده بود اما فیلیکس اون رو بغل نکرده دختره دستاشو دوره گردنه فیلیکس حلقه کرد بود
یعنی برایه همین باهام همیشه سرد بود چون یه دختره دیگه تو زندگیش بود یعنی منو دوست نداشت من فقد براش مزاحم بودم افکارش مغزش رو گرفته بود
همسرش فقد داشت نگاهش میکرد با دستی که رویه شونش گذشته شد از افکارش بود رفت درست بیول هم همون صحنه رو دید
ات از جلویه در دور شد و به سمته حیاط رفت
رویه پله های در ورودی عمارت نشست بیول به سمتش اومد و کنارش نشست
بیول : ببخشید به من ربطی نداره اما اون داره بهت خیانت میکنه میفهمی چرا بهش نمی گی
ات دستشو گذاشت بود رویه سرش و هیچی نمیگفت سکوت کرده بود در دلش غوغا به پا شده بود دلش پر از خون شده بود یعنی این همه زندگیش دروغ بود شب های که باهاش بود چی همچی تو سرش می چرخید
بیول : خانم ات با شما هستم
ات : بله
بیول : شما گوش نمیدین نباید لاپوشونی بکنید
با صدای که به گوشه ات خورد روش و برگردوند با دیدنه فیلیکس دوباره همون صحنه جلویه چشماش تکرار شد
ای بابا شوهرش عصبی گفت
فیلیکس : ات باید بازم اسمت رو تکرار کنم که جوابم رو بدی
ات : بله
فیلیکس : از رویه زمین بلند شو داریم میریم دیرمون میشه
همسرش هیچی نگفت و از رویه زمین بلند شد رفت کیفش رو برداشت و بعد از خداحافظی از اونجا رفتن سوار ماشین شدن
تو ماشین هیچی نمیگفتن همسر فیلیکس سرشو رویه شیشه ماشین سرشو گذاشت بود هیچی نمیگفت
_______________________
به محضه رسیدن به عمارت ات زود از ماشین پیاده شد و رفت سمته اوتاقش
ادامه دارد
۳.۶k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.