لب پانت رو گزد و دستت رو برا زنگ زدن دراز رد ه
لبِ پايينت رو گزيدى و دستت رو براىِ زنگ زدن دراز كردى كه؛ درِ چوبيه مقابلت باز شد.
نگاهِ سبز و بى حسِ مرد؛ بينِ چهره زخميت چرخيد و بعد؛ بدونِ اينكه تغييرى تو حالته خونسردش ايجاد بشه؛ لب زد:
"يادم نمياد دعوتت كرده باشم، سنيورا!"
لحجه غليظِ ايتالياييه مرد موقعِ گفتنِ*سنيورا*چيزى بود كه به طرزِ مسخره اى هميشه نظرت رو جلب ميكرد.
تركيبِ اون صداىِ بم و لحجه غليظش؛ به صورتِ عجيبى جذاب بود!
هوسوک كه سكوت و نگاهِ خيره ات رو ديد؛ تكيه اش رو از چهار چوب در گرفت و يك قدم بهت نزديكتر شد.
عطرِ تنباكو و دارچينِ لعنت شده اش، حالا زيرِ بينيت پيچيده بود و باعث شد تا براىِ بيشتر حس كردنِ اون عطر؛ دم هاىِ عميق ترى بگيرى:
"زبونت براىِ چرخيدن تو دهنت به دعوتنامه نياز داره؟من تمامِ شب رو وقت ندارم!كارت رو بگو!"
آبِ دهانت رو بزور قورت دادى و بالاخره نگاهت رو به چشمهاش دوختى.
مردِ مقابلت هيچوقت لبخند نميزد.هرگز لحنش نرم نبود و تا به حال نشده بود كه كمى هم كه شده، حداقل تظاهر به خوش اخلاق بودن كنه!
گره بينِ ابروهاىِ مرد، كمى بيشتر از قبل توهم رفت.
سبزِ نگاهش؛ سر تا پات رو از نظر گذروند و بعد از چند ثانيه سكوت؛ صداىِ بمش بازهم طنين انداز شد:
"خب؟"
خب..تازه داشتى درك ميكردى كه چرا عقلت اصرار داشت كه به خونه اين مرد نياى!
هوسوک هومى كشيد.براىِ لحظه اى به درِ بازِ خونه اش نگاه كرد و بعد؛ دوباره نگاهِ جديش رو بهت دوخت:
"خونه من شبيه بيمارستانه؟"
عالى شد!حالا نه تنها دردِ تمامِ بدنت بخاطرِ راه رفتن و سرپا موندن بيشتر از قبل شده بود.
بلكه غرورِ كوفتيت هم كاملا خرد و حالا مثلِ يه دختربچه بى خانمانِ بدبخت مقابلش ايستاده بودى.
مردِ بزرگتر كه انگار از چشمهات افكارت رو خونده بود، نفسش رو با شدت به بيرون فرستاد و گفت:
بخاطرِ تشبيه عجيبش؛ جفت ابروهات بالا پريد:
"آمم..متاسفم..؟"
حتى نميدونستى كه اين ابرازِ تاسف براىِ چيه!فقط ترجيح دادى كه بيانش كنى.
مردِ بزرگتر يكبارِ ديگه سر تا پات رو از نظر گذروند و بعد، از مقابلِ در كنار رفت:
"برو داخل..به دكترِ شخصيم ميگم كه بياد!"
نگاهِ سبز و بى حسِ مرد؛ بينِ چهره زخميت چرخيد و بعد؛ بدونِ اينكه تغييرى تو حالته خونسردش ايجاد بشه؛ لب زد:
"يادم نمياد دعوتت كرده باشم، سنيورا!"
لحجه غليظِ ايتالياييه مرد موقعِ گفتنِ*سنيورا*چيزى بود كه به طرزِ مسخره اى هميشه نظرت رو جلب ميكرد.
تركيبِ اون صداىِ بم و لحجه غليظش؛ به صورتِ عجيبى جذاب بود!
هوسوک كه سكوت و نگاهِ خيره ات رو ديد؛ تكيه اش رو از چهار چوب در گرفت و يك قدم بهت نزديكتر شد.
عطرِ تنباكو و دارچينِ لعنت شده اش، حالا زيرِ بينيت پيچيده بود و باعث شد تا براىِ بيشتر حس كردنِ اون عطر؛ دم هاىِ عميق ترى بگيرى:
"زبونت براىِ چرخيدن تو دهنت به دعوتنامه نياز داره؟من تمامِ شب رو وقت ندارم!كارت رو بگو!"
آبِ دهانت رو بزور قورت دادى و بالاخره نگاهت رو به چشمهاش دوختى.
مردِ مقابلت هيچوقت لبخند نميزد.هرگز لحنش نرم نبود و تا به حال نشده بود كه كمى هم كه شده، حداقل تظاهر به خوش اخلاق بودن كنه!
گره بينِ ابروهاىِ مرد، كمى بيشتر از قبل توهم رفت.
سبزِ نگاهش؛ سر تا پات رو از نظر گذروند و بعد از چند ثانيه سكوت؛ صداىِ بمش بازهم طنين انداز شد:
"خب؟"
خب..تازه داشتى درك ميكردى كه چرا عقلت اصرار داشت كه به خونه اين مرد نياى!
هوسوک هومى كشيد.براىِ لحظه اى به درِ بازِ خونه اش نگاه كرد و بعد؛ دوباره نگاهِ جديش رو بهت دوخت:
"خونه من شبيه بيمارستانه؟"
عالى شد!حالا نه تنها دردِ تمامِ بدنت بخاطرِ راه رفتن و سرپا موندن بيشتر از قبل شده بود.
بلكه غرورِ كوفتيت هم كاملا خرد و حالا مثلِ يه دختربچه بى خانمانِ بدبخت مقابلش ايستاده بودى.
مردِ بزرگتر كه انگار از چشمهات افكارت رو خونده بود، نفسش رو با شدت به بيرون فرستاد و گفت:
بخاطرِ تشبيه عجيبش؛ جفت ابروهات بالا پريد:
"آمم..متاسفم..؟"
حتى نميدونستى كه اين ابرازِ تاسف براىِ چيه!فقط ترجيح دادى كه بيانش كنى.
مردِ بزرگتر يكبارِ ديگه سر تا پات رو از نظر گذروند و بعد، از مقابلِ در كنار رفت:
"برو داخل..به دكترِ شخصيم ميگم كه بياد!"
- ۵۲۹
- ۱۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط