شنیدم بلبلی با ناله میگفت
شنیدم بلبلی با ناله میگفت
به گلزارم دگر یک غُنچه نشکُفت
به پای گل نشستم تا بر آید
خزان آمد بهارم را بر آشُفت
در این ایام بی رحمی دوران
غروب نا امیدی هم به در کُفت
نشستم با تضرُع کُنج برگی
غزل شد ناله و گوشی که نشنُفت
چه داند گل که دل میسوزد از غم
که باران بلا بال و پرم رُفت
چو شمع نیمه سوزی نا به هنگام
غم آمد در درون سینه ام خُفت
به گلزارم دگر یک غُنچه نشکُفت
به پای گل نشستم تا بر آید
خزان آمد بهارم را بر آشُفت
در این ایام بی رحمی دوران
غروب نا امیدی هم به در کُفت
نشستم با تضرُع کُنج برگی
غزل شد ناله و گوشی که نشنُفت
چه داند گل که دل میسوزد از غم
که باران بلا بال و پرم رُفت
چو شمع نیمه سوزی نا به هنگام
غم آمد در درون سینه ام خُفت
۳.۱k
۲۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.