نامم دریا بود، صدایم می کردی دریای بی ساحل، میگفتی کشتی ب
نامم دریا بود، صدایم میکردی دریای بی ساحل، میگفتی کشتیبانی میان دریای مواج که ساحل ندارد، صدایت میکردم ناخدا کمال، ناخدای من که برایم خدایی می کرد، خدای کوچک من بودی با تمام بزرگی هایت. میگفتی نکند روزی غرق شوی، چشمی نازک میکردم و می گفتم اگر من دریا باشم نمیگذارم کمالم غرق شود، خدایم همیشه با من است و اشاره میکردم به چپ سینه ام، در آنجا میتپیدی، هیچ چیز آنطور که میخواستیم باقی نماند، تو پسر کشتی بودیو من دختر دریا، قرارمان جایی بود میان ساحل، گمان می کردم عشق کودکانهمان میتواند، برای گرمای جنوب خنکا شود، و لحظاتی که دل به دریای بی رحم میزنی جای خالیت با تپش های قلبی که تو خدایش هستی پر شود، گمان می کردم با جای خالی مانده از تو هم هنوز میتوانم عاشق بمانم و قلبم را آتش بزنم.
عشق کافی نبود، عشق خلا هارا پر نمی کرد .
نبودی کمال تو نبودی روز هایی که دل دریا به ساحل میزد تا ببیند کشتی کمالش کی به لنج مینشیند، نبودی شب ها بی تو صبح میشد و صبح ها بی تو شب، به یاد میآورم که قرار بود صبحگاه شنبه کشتی به ساحل برگردد، هوا بارانی شد، از آسمان آتش داغ میبارید، نبودی.
کشتی بی کمال برگشت دل دریا خون شد، دریا خون شد، ندیدی روز هایی که دیگر نگذشت، ندیدی موهای سفید شد، کمال عشق کافی نبود، برای درد دوری، برای جای خالی کافی نبود،پیر شدم، دیگر آن پیچ و تاب موهایی که برایشان جان میدادی شده اند تار های سفیدی که هر کدام شاهدند بر دریایی که پیر شد .
کمال من را یادت هست؟ منم دریایی که دریا دیر خدایش را پسآورد به ساحل
خیلی دیر .
مرا به یاد بیاور با چین و چروک هایی که برایشان عشق کافی نبود، درد ها کافیست، در آغوشم بگیر تا موج هر دویمان را جایی دفن کند.
جایی که من باشم و تو باشی، ناخدای کوچک من.
محدثه✍️
عشق کافی نبود، عشق خلا هارا پر نمی کرد .
نبودی کمال تو نبودی روز هایی که دل دریا به ساحل میزد تا ببیند کشتی کمالش کی به لنج مینشیند، نبودی شب ها بی تو صبح میشد و صبح ها بی تو شب، به یاد میآورم که قرار بود صبحگاه شنبه کشتی به ساحل برگردد، هوا بارانی شد، از آسمان آتش داغ میبارید، نبودی.
کشتی بی کمال برگشت دل دریا خون شد، دریا خون شد، ندیدی روز هایی که دیگر نگذشت، ندیدی موهای سفید شد، کمال عشق کافی نبود، برای درد دوری، برای جای خالی کافی نبود،پیر شدم، دیگر آن پیچ و تاب موهایی که برایشان جان میدادی شده اند تار های سفیدی که هر کدام شاهدند بر دریایی که پیر شد .
کمال من را یادت هست؟ منم دریایی که دریا دیر خدایش را پسآورد به ساحل
خیلی دیر .
مرا به یاد بیاور با چین و چروک هایی که برایشان عشق کافی نبود، درد ها کافیست، در آغوشم بگیر تا موج هر دویمان را جایی دفن کند.
جایی که من باشم و تو باشی، ناخدای کوچک من.
محدثه✍️
۱۸.۹k
۱۰ بهمن ۱۴۰۲