برایش نامه جدیدی می نویسد؛ مدتی است تبعید شده ام، جزیره ک
برایش نامه جدیدی مینویسد؛ مدتی است تبعید شده ام، جزیره کوچک است افکار بزرگ، بزرگتر از افکار غم و بزرگتر از غم تو، نامه بعدی را شروع میکند؛ اینجا سرد است، سرد تر از خانه ای که چراغ محبتی ندارد، سرد تر از دستانی که دیگر دل نمیدهند. نامه ها را دفن میکند. کار هر روزش نوشتن نامه هاست، کسی با او مهربان نیست، در خود جمع میشود، لباس نازکی که بر تن دارد اصلا لباس نیست، سرما در رگ هایش جاری میشود و حرف ها از چشم هایش، نامه جدید را شروع میکند؛<< اشک ها کلمات را پخش میکنند؛ زبان غم یکیست امروز نگاهی به هم تبعیدی خود کردم، او هم مرتکب قتل شده بود به او گفتم که چقدر بعد تو تنها تر شده ام، به او گفتم حرف های نگفته مرا اسیر کرده، درد های مشترک ما را به هم متصل کرده، از او خواستم که مرا در آغوش بگیرد، چیزی از حرف های من نفهمید، اشک هایم را پاک کرد، تنها لطفی بود که در حق من کرد تا یخ نزنند.>>
نامه را در کنار نامه های دیگر چال میکند. از سرباز میخواهد تا او را کنار امواج تنها بگذارد، سرباز هم با او مهربان نیست. چشم هایش را باز میکند همه جا تاریک است او را میبیند، رویا؟ شاید هم کابوس، بدن یخ زده اش را تکان میدهد.
یکبار دیگر گودال را به یاد میآورد، دست هایش را
و نگاه آخر لب هایش را باز میکند:<< اینجا نامه های زیادی برایت نوشته شده، میشود نگاهم کنی؟ من ماه ها درین جزیره کوچک فقط منتظر یک نگاهم. من ماه هاست مینویسم تا از تو بخواهم که مرا ببخشی، بخاطر تمام زخم هایی مسبب آنها من بودم، مرا ببخش بخاطر شب هایی که نتوانستی صبح کنی و صبح هایی که برایت شب بود. مرا ببخش که تورا در گودال تنها رها کردم، مرا بخاطر تمام التماس هایی که برای زنده بودن کردی ببخش اما این دنیا جای قشنگی برایمان نبود برای تو، نمیخواستم تورا غمگین ببینم بدون آن لبخند، زندگی بدون لبخند هایت صدچیز کم داشت و تو دیگر قادر به خنديدن نبودی تو را دفن کردم تا شاید از مزارت رز های قرمز بروید، تو زیبا بودی اما جهان لایق زیبایی هایت نبود، تنها کاری که میشدبرای ما کرد همین بود.>>
لب هایش را میببندد او را در آغوش میگیرد، از خود برای دریغ کردن زندگی برای خود طلب بخشش میکند و بعد از آن آغوش خود را برای دفن خود با دست های خود میبخشد و خود را به دریا میسپارد. بدترین غم، غم از دست دادن خود در دنیایی است که کسی را جز خودمان نداریم و بدترین درد، درد کشیدن خودمان است وقتی در مقابل آینه قرار میگیریم و میفهمیم ما بدون خود چقدر تنهاییم.
کاش کسی خودمان را از ما نگیرد، ما مدت هاست با خود در جدالیم لب گودال مرگ و چیزی نمانده خودمان را با دست های خودمان دفن کنیم.
محی
نامه را در کنار نامه های دیگر چال میکند. از سرباز میخواهد تا او را کنار امواج تنها بگذارد، سرباز هم با او مهربان نیست. چشم هایش را باز میکند همه جا تاریک است او را میبیند، رویا؟ شاید هم کابوس، بدن یخ زده اش را تکان میدهد.
یکبار دیگر گودال را به یاد میآورد، دست هایش را
و نگاه آخر لب هایش را باز میکند:<< اینجا نامه های زیادی برایت نوشته شده، میشود نگاهم کنی؟ من ماه ها درین جزیره کوچک فقط منتظر یک نگاهم. من ماه هاست مینویسم تا از تو بخواهم که مرا ببخشی، بخاطر تمام زخم هایی مسبب آنها من بودم، مرا ببخش بخاطر شب هایی که نتوانستی صبح کنی و صبح هایی که برایت شب بود. مرا ببخش که تورا در گودال تنها رها کردم، مرا بخاطر تمام التماس هایی که برای زنده بودن کردی ببخش اما این دنیا جای قشنگی برایمان نبود برای تو، نمیخواستم تورا غمگین ببینم بدون آن لبخند، زندگی بدون لبخند هایت صدچیز کم داشت و تو دیگر قادر به خنديدن نبودی تو را دفن کردم تا شاید از مزارت رز های قرمز بروید، تو زیبا بودی اما جهان لایق زیبایی هایت نبود، تنها کاری که میشدبرای ما کرد همین بود.>>
لب هایش را میببندد او را در آغوش میگیرد، از خود برای دریغ کردن زندگی برای خود طلب بخشش میکند و بعد از آن آغوش خود را برای دفن خود با دست های خود میبخشد و خود را به دریا میسپارد. بدترین غم، غم از دست دادن خود در دنیایی است که کسی را جز خودمان نداریم و بدترین درد، درد کشیدن خودمان است وقتی در مقابل آینه قرار میگیریم و میفهمیم ما بدون خود چقدر تنهاییم.
کاش کسی خودمان را از ما نگیرد، ما مدت هاست با خود در جدالیم لب گودال مرگ و چیزی نمانده خودمان را با دست های خودمان دفن کنیم.
محی
۱۹.۷k
۲۹ مهر ۱۴۰۲