موج زد و درد هارا در ساحل رها کرد، دردها یک به یک دنبال ص
موج زد و درد هارا در ساحل رها کرد، دردها یک به یک دنبال صاحبانشان بودند، دردها صاحبان خود را پیدا میکردند و آنان را در آغوش میکشیدند. کشتی زندگی به صخره خورده بود و همگی در دریای مرگ غرق شده بودند، لاشه های نجات یافتگان در میان شن ها، و درد هایشان کمی با فاصله از تن هایشان جدا شده بودند.
درد جدایی تمام ساحل را دنبال صاحب بیچاره اش گشته بود، تا دامن گیر شود، درد جدایی تلخ بود، بسیار تلخ .
صاحبش پس از چشیدن درد جدایی، قصد داشت خود را در دریای مرگ غرق کند، بهتر ازین بود که معشوقه اش را در کنار خود نبیند.
درد ها کنار هم صف کشیده بودند، جزیره پس از حضور درد ها رنگ مرگ گرفته بود، درد ها قابل تحمل نبودند.
جدایی، صاحبش را پیدا کرد در حالی که به دنبال سرنشينان کشتی میگشت .
از او پرسید مرا به یاد می آوری؟
صاحب درد گمان کرد او یکی از سرنشین هاست، سری تکان داد و به او گفت باید زودتر بقیه را پیدا کنیم، چشم هایش دیگر اشک نداشت.
درد جدایی باید زودتر سرجایش برمیگشت، با برگشت درد جدایی قلب صاحبش ناگهان از وسط دونیم میشد و فراموشی را از بین میبرد. گاهی هیچوقت این درد بهبود پیدا نمیکرد.
دلتنگی به آنها ملحق شد، صاحبشان، همان دخترک بی خبر که نمیدانست قرار است درد هایش همگی در میان جزیره ای که در انتهایش اقیانوس مرگ است، هجوم بیاورند. دست درد هایش را گرفته بود و آنها را هدایت میکرد، بدون درد هایش چقدر زیبا بود، و چقدر بهتر میخندید.
جسد معشوقه اش را میان لاشه های کشتی دید، همان جوانی که روزی باهم گلفروشی را افتتاح کرده بودند، بدون هیچ غم و دردی سعی کرد او را میان گودال بیندازد و کمی رویش خاک بریزد، از او به عنوان جوانی خوشرو یاد کرد، درد جدایی نیشخندی زد و به دلتنگی نگاه کرد هردویشان میدانستند اگر دختر را در آغوش بگیرند، غم او را از بین میبرد، درد ها خود را به دست زمان سپردند تا نابود شوند.
بدون درد ها او حس نمیکرد، تکه ای از وجودش را دفن کرده، همانکه روزی رهایش کرده بود.
دخترک بدون دردهایش زیباتر بود.
همگی بدون دردهایمان زیباتریم.
محی✍️
درد جدایی تمام ساحل را دنبال صاحب بیچاره اش گشته بود، تا دامن گیر شود، درد جدایی تلخ بود، بسیار تلخ .
صاحبش پس از چشیدن درد جدایی، قصد داشت خود را در دریای مرگ غرق کند، بهتر ازین بود که معشوقه اش را در کنار خود نبیند.
درد ها کنار هم صف کشیده بودند، جزیره پس از حضور درد ها رنگ مرگ گرفته بود، درد ها قابل تحمل نبودند.
جدایی، صاحبش را پیدا کرد در حالی که به دنبال سرنشينان کشتی میگشت .
از او پرسید مرا به یاد می آوری؟
صاحب درد گمان کرد او یکی از سرنشین هاست، سری تکان داد و به او گفت باید زودتر بقیه را پیدا کنیم، چشم هایش دیگر اشک نداشت.
درد جدایی باید زودتر سرجایش برمیگشت، با برگشت درد جدایی قلب صاحبش ناگهان از وسط دونیم میشد و فراموشی را از بین میبرد. گاهی هیچوقت این درد بهبود پیدا نمیکرد.
دلتنگی به آنها ملحق شد، صاحبشان، همان دخترک بی خبر که نمیدانست قرار است درد هایش همگی در میان جزیره ای که در انتهایش اقیانوس مرگ است، هجوم بیاورند. دست درد هایش را گرفته بود و آنها را هدایت میکرد، بدون درد هایش چقدر زیبا بود، و چقدر بهتر میخندید.
جسد معشوقه اش را میان لاشه های کشتی دید، همان جوانی که روزی باهم گلفروشی را افتتاح کرده بودند، بدون هیچ غم و دردی سعی کرد او را میان گودال بیندازد و کمی رویش خاک بریزد، از او به عنوان جوانی خوشرو یاد کرد، درد جدایی نیشخندی زد و به دلتنگی نگاه کرد هردویشان میدانستند اگر دختر را در آغوش بگیرند، غم او را از بین میبرد، درد ها خود را به دست زمان سپردند تا نابود شوند.
بدون درد ها او حس نمیکرد، تکه ای از وجودش را دفن کرده، همانکه روزی رهایش کرده بود.
دخترک بدون دردهایش زیباتر بود.
همگی بدون دردهایمان زیباتریم.
محی✍️
۲۳.۴k
۲۱ مهر ۱۴۰۲