پارت ١١۵
پارت ١١۵
#جویی
یعنی سکته کردم. چه طور اومد تو اصن؟! لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون از اتاق.. منو دید و از روی مبل بلند شد
تهیونگ:ببخش جویی خودم نبودم اصلا
من:تهیونگ واقعا ترسوندیم!
یهو اومد جلو و نگاهم میکرد و بازو هامو گرفت...
من:ت..تهیونگ! چیشدی!؟
تهیونگ:بلند شدم دیدم نیستی! ترسیدم و دنبالت میگشتم... فکر میکردم ته جو...
من:ته جونگ چی ؟!
تهیونگ:اه.. ه..هیچی!!
من:تهیونگ بگو چی می خواستی بگی...
مگه ته جونگ چی بهش گفته بود که انقدر نبود من ترسوندش!؟.. نگاهش میکردم ولی چیزی نمیگفت و حتی نگامم نمیکرد..
دستاشو زدم کنار و خیلی ناراحت رفتم تو اشپزخونه... داشتم میرفتم که دستمو گرفت... دستشو زدم کنار
من:برو بیرون تهیونگ
تهیونگ:جویی!!! نکن!
من:تهیونگ ازم چیزایی رو مخفی میکنی!! نمیتونم تحمل کنم ازم پنهان کاری میکنی!!
تهیونگ:به جون خودم ازت چیزی رو مخفی نمیکنم.. فقط ترسیدم که کنارم نبودی فکر کردم ته جونگ تورو دزدیده چون داشتم خواب میدیدم گفتم نکنه واقعا خواب نبوده...
من:ی..یعنی ته جونگ تورو تهدید کرده!؟ تهدید کرده اگه ازم دور نشی بلا سرم میاره ؟!!
تهیونگ:جویی قسم میخورم نزارم حتی بهت دست بزنه!
به هم ریختم و ناراحتیم شدید شد. همش تقصیر منه وگرنه اون داشت زندگیشو میکرد... گریه افتادم و با مشت میزدم تو سینه اش...
من:اهع! تهیونگ!! تهیونگااا! خ..خسته شدم دیگه! اهع!… ولم نمیکنه!... تو تو خطری! ه..همشم حح! تقصیر منه...!! T_T
دستمو گرفت و اشکامو پاک میکرد. موهامو کنار میزد. از فرط ناراحتی بالا و پایین میپریدم منو بغل کرد و بعد از چند دقیقه اروم شدم...
تهیونگ:امروز قراره کجا بریم؟
من:ب..بانجی جامپینگ! دوست نداری؟
تهیونگ:دوست دارم ولی خب ترس داره دیگه!!
من:میریم جنگل و بلند ترین نقطه اش بانجی جامپینگ داره!
تهیونگ:خب بلند شو و اب بزن به صورتت و لباس بپوش منو نگران نکن جویی!
با دیدن لباساش خنده ام گرفت!
تهیونگ:چیه!؟ به چی میخندی شیطون ؟؟!
من:لباست!! خداکنه کارکنا ندیده باشنت!!!
سرشو تکون میداد و بهم نزدیک میشد...
تهیونگ:میدونی اگه الکی بخندی و اون چاله گونه هاتو نمایش بدی من دیگه نمیدونم چه اتفاقی میوفته...
دهنم وا مونده بود و چشماش با چشمام پنج سانت فاصله داشت رفت بیرون...تونستم نفس بکشم...
من:با تیپم دیوونه ات میکنم تهیونگ...!!!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه #رمان_کت_رنگی
#جویی
یعنی سکته کردم. چه طور اومد تو اصن؟! لباسمو پوشیدم و اومدم بیرون از اتاق.. منو دید و از روی مبل بلند شد
تهیونگ:ببخش جویی خودم نبودم اصلا
من:تهیونگ واقعا ترسوندیم!
یهو اومد جلو و نگاهم میکرد و بازو هامو گرفت...
من:ت..تهیونگ! چیشدی!؟
تهیونگ:بلند شدم دیدم نیستی! ترسیدم و دنبالت میگشتم... فکر میکردم ته جو...
من:ته جونگ چی ؟!
تهیونگ:اه.. ه..هیچی!!
من:تهیونگ بگو چی می خواستی بگی...
مگه ته جونگ چی بهش گفته بود که انقدر نبود من ترسوندش!؟.. نگاهش میکردم ولی چیزی نمیگفت و حتی نگامم نمیکرد..
دستاشو زدم کنار و خیلی ناراحت رفتم تو اشپزخونه... داشتم میرفتم که دستمو گرفت... دستشو زدم کنار
من:برو بیرون تهیونگ
تهیونگ:جویی!!! نکن!
من:تهیونگ ازم چیزایی رو مخفی میکنی!! نمیتونم تحمل کنم ازم پنهان کاری میکنی!!
تهیونگ:به جون خودم ازت چیزی رو مخفی نمیکنم.. فقط ترسیدم که کنارم نبودی فکر کردم ته جونگ تورو دزدیده چون داشتم خواب میدیدم گفتم نکنه واقعا خواب نبوده...
من:ی..یعنی ته جونگ تورو تهدید کرده!؟ تهدید کرده اگه ازم دور نشی بلا سرم میاره ؟!!
تهیونگ:جویی قسم میخورم نزارم حتی بهت دست بزنه!
به هم ریختم و ناراحتیم شدید شد. همش تقصیر منه وگرنه اون داشت زندگیشو میکرد... گریه افتادم و با مشت میزدم تو سینه اش...
من:اهع! تهیونگ!! تهیونگااا! خ..خسته شدم دیگه! اهع!… ولم نمیکنه!... تو تو خطری! ه..همشم حح! تقصیر منه...!! T_T
دستمو گرفت و اشکامو پاک میکرد. موهامو کنار میزد. از فرط ناراحتی بالا و پایین میپریدم منو بغل کرد و بعد از چند دقیقه اروم شدم...
تهیونگ:امروز قراره کجا بریم؟
من:ب..بانجی جامپینگ! دوست نداری؟
تهیونگ:دوست دارم ولی خب ترس داره دیگه!!
من:میریم جنگل و بلند ترین نقطه اش بانجی جامپینگ داره!
تهیونگ:خب بلند شو و اب بزن به صورتت و لباس بپوش منو نگران نکن جویی!
با دیدن لباساش خنده ام گرفت!
تهیونگ:چیه!؟ به چی میخندی شیطون ؟؟!
من:لباست!! خداکنه کارکنا ندیده باشنت!!!
سرشو تکون میداد و بهم نزدیک میشد...
تهیونگ:میدونی اگه الکی بخندی و اون چاله گونه هاتو نمایش بدی من دیگه نمیدونم چه اتفاقی میوفته...
دهنم وا مونده بود و چشماش با چشمام پنج سانت فاصله داشت رفت بیرون...تونستم نفس بکشم...
من:با تیپم دیوونه ات میکنم تهیونگ...!!!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه #رمان_کت_رنگی
۲۰.۸k
۳۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.