پارت ١١۴
پارت ١١۴
#تهیونگ
من:اروم باش جویی!! قلبت...
یهو اومد توی بغلم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد. ضربان قلبش رو از روی سینه ام حس میکردم.
من:ببخش جویی! اشتباه کردم.. هرچی تو بگی! من میدونم تو از ماها محافظت میکنی ولی انتظار نداشته باش وقتی ببینم داره بهت دست میزنه بی خیال باشم!!
ازم جدا شد و نگاهم میکرد. دستمو روی گردنش گذاشتم و سرمو نزدیک کردم و لبامو روی لباش گذاشتم.. میخواستم اروم بوسش کنم ولی اون محکم میک میزد.. لباسمو فشار میداد... منم دیوونه شدم چسوندمش قد دیوار و دستمو کردم توی لباسش و پوست شکمش رو نوازش میکردم... میخواستم لباسش رو دربیارم که فهمیدم ضعف داره. نفس کم میاورد. پشیمون شدم. ازش جدا شدم..
جویی:تهیونگ! چیشد؟
من:جویی! ضعف داری نمیخوام اذیتت کنم... استراحت کن!
جویی:تهیونگ!
من:جون ته ؟؟
جویی:میشه پیشم بمونی تا بتونم بخوابم ؟
من:باشه تو برو رو تخت منم کولر روشن میکنم... گرمه یکمی
رفت رو تخت و گرفت خوابید و منم کنارش دراز کشیدم. به صورتش نگاه میکردم و همزمان مکالمه من و ته جونگ یادم میوفتاد
"مکالمه "
ته جونگ:مگه جویی بهت نگفته من کیم؟؟
من:میدونم تو همون حرومزاده ای هستی که سایه به سایه دنبال زندگیمه...
ته جونگ:پس اینم میدونی که باید دس از سرش ور داری ؟!
من:نه اشتباه میکنی تو باید ولش کنی...
تهجونگ:ازش فاصله بگیر فهمیدی ؟ منو مجبور نکن بهش آسیب بزنم!!
من:تواشغال حرومزاده پست جرات داری بهش دست بزن به درک میفرستمت... فکر کردی میزارم هر غلطی که خواستی بکنی ؟؟
تهجونگ:اون مال منه! وقتی مال خودم کردمش میفهمی...
دیگه نتونستم طاقت بیارم ویه مشت زدم توی شکمش.. یکمی به خودش پیچید. بعد چاقو در اورد من میخواستم با پا بزنم به مچ دستش که یهو بی خیال شد...
....
تو افکارم غرق بودم و حرف هایی که اون بی همه چیز میزد توی مغزم تکرار میشد. انقدر که فکر کردم نمیدونم کی خوابم برد. از خواب بلند شدم دیدم کنارم نیست! ترسیدم ناخوداگاه بلند شدم و عین دیوونه ها میگشتم دنبالش... نبود تو اتاق من با همون وضعم اومدم بیرون و در اتاقشو بازکردم...
من:جویی!!! جویی!!
توی اتاق دیدمش که فقط لباس زیر تنش بود با دیدن من جیغ زد... به خودم اومدم و به پشت شدم و نگاهمو ازش ورداشتم
من:ج..جویی! اه... ب..بخش!
جویی:تهیونگ! ترسیدم... چ..چیزی که ندیدی؟؟ راست بگو
من:ن..نه ندیدم به جون خودم
جویی:برو تو اشپزخونه تا لباس بپوشم... برو دیگه!!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
#تهیونگ
من:اروم باش جویی!! قلبت...
یهو اومد توی بغلم و دستاشو دور کمرم حلقه کرد. ضربان قلبش رو از روی سینه ام حس میکردم.
من:ببخش جویی! اشتباه کردم.. هرچی تو بگی! من میدونم تو از ماها محافظت میکنی ولی انتظار نداشته باش وقتی ببینم داره بهت دست میزنه بی خیال باشم!!
ازم جدا شد و نگاهم میکرد. دستمو روی گردنش گذاشتم و سرمو نزدیک کردم و لبامو روی لباش گذاشتم.. میخواستم اروم بوسش کنم ولی اون محکم میک میزد.. لباسمو فشار میداد... منم دیوونه شدم چسوندمش قد دیوار و دستمو کردم توی لباسش و پوست شکمش رو نوازش میکردم... میخواستم لباسش رو دربیارم که فهمیدم ضعف داره. نفس کم میاورد. پشیمون شدم. ازش جدا شدم..
جویی:تهیونگ! چیشد؟
من:جویی! ضعف داری نمیخوام اذیتت کنم... استراحت کن!
جویی:تهیونگ!
من:جون ته ؟؟
جویی:میشه پیشم بمونی تا بتونم بخوابم ؟
من:باشه تو برو رو تخت منم کولر روشن میکنم... گرمه یکمی
رفت رو تخت و گرفت خوابید و منم کنارش دراز کشیدم. به صورتش نگاه میکردم و همزمان مکالمه من و ته جونگ یادم میوفتاد
"مکالمه "
ته جونگ:مگه جویی بهت نگفته من کیم؟؟
من:میدونم تو همون حرومزاده ای هستی که سایه به سایه دنبال زندگیمه...
ته جونگ:پس اینم میدونی که باید دس از سرش ور داری ؟!
من:نه اشتباه میکنی تو باید ولش کنی...
تهجونگ:ازش فاصله بگیر فهمیدی ؟ منو مجبور نکن بهش آسیب بزنم!!
من:تواشغال حرومزاده پست جرات داری بهش دست بزن به درک میفرستمت... فکر کردی میزارم هر غلطی که خواستی بکنی ؟؟
تهجونگ:اون مال منه! وقتی مال خودم کردمش میفهمی...
دیگه نتونستم طاقت بیارم ویه مشت زدم توی شکمش.. یکمی به خودش پیچید. بعد چاقو در اورد من میخواستم با پا بزنم به مچ دستش که یهو بی خیال شد...
....
تو افکارم غرق بودم و حرف هایی که اون بی همه چیز میزد توی مغزم تکرار میشد. انقدر که فکر کردم نمیدونم کی خوابم برد. از خواب بلند شدم دیدم کنارم نیست! ترسیدم ناخوداگاه بلند شدم و عین دیوونه ها میگشتم دنبالش... نبود تو اتاق من با همون وضعم اومدم بیرون و در اتاقشو بازکردم...
من:جویی!!! جویی!!
توی اتاق دیدمش که فقط لباس زیر تنش بود با دیدن من جیغ زد... به خودم اومدم و به پشت شدم و نگاهمو ازش ورداشتم
من:ج..جویی! اه... ب..بخش!
جویی:تهیونگ! ترسیدم... چ..چیزی که ندیدی؟؟ راست بگو
من:ن..نه ندیدم به جون خودم
جویی:برو تو اشپزخونه تا لباس بپوشم... برو دیگه!!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
۲۱.۵k
۳۰ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.