تکپارتی
تکپارتی
#منعشقخودمومیخوام،عشقخودم!
کلافه از روی صندلی بلند شد و به سمت گوشیش رفت..
با دیدن اسم بهترین دوستش گوشی رو وصل کرد و دم گوشش گذاشت..
-سلامم
بی حوصله جواب داد..
_سلام..
-خوبی؟
-آره..
🫀:نه..💔 خوب نیستم.. فقط تظاهر به خوب بودن میکنم..
-برای فردا شب آماده ای دیگه؟
-آ..ره..
🫀:فردا شب؟ فردا شبی درکار نیست که واسش آمادع باشم...
-خیلی خوبه که تونستی ازش دل بکنی.. مطمئنم این یکی کیس بهتری واسه توعه..
-اره.. خوبه...
🫀:اما من عشق خودمو میخوام!
-واسه فردا چی میپوشی؟
-لباس سفید...
🫀: درسته.. لباسی که تن یک مُرده میدن!
-بنظرم فردا بهترین شب عمر تو میشه...
-اوم.. درسته.. چون به خواستم میرسم...💔
روز خواستگاری فرا رسید..
دختر لباس سفیدشو تن کرد...
برای آخرین بار شماره عشقشو گرفت...
-بفرمایید..
-الو.. جیمین..
-شما؟
صدای شکستن قلبشو خیلی خوب میتونست بشنوه..
توقع نداشت..
فک میکرد حالا که خوانوادش مخالف رابطش با اونن حداقل اون پشتشه.. اما...!
-من سرم شلوغه میشه لطفا کارتونو بگین؟!
دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره.. بغضش شکست...
روی دو زانو نشست..
-خیلی نامردی... خودت گفتی.. خودت گفتی همیشه پشتمی.. خودت گفتی ترکم نمیکنی.. تو.. تو گفتی اگه خوانوادم مخالفت کنن شده با هم فرار میکنیم.. اما الان چی؟ الان چی ها؟ ببین وضعیتمونو... همه چیزو تو خراب کردی.. اگه پیشم میموندی.. اصن.. اصن بگو ببینم.. بابام بهت چی گفت که رازی شدی به جداییمون هااااا...
-ا/ت.. تو.... تو... بدون من خوشبخت تری.. زندگی بهتری داری.. دوری از تو برای منم سخته... اما.. میدونی که...
از روی دو زانوش بلند شدو اشکاشو پاک کرد...
-من هیچی نمیدونم.. فقط میدونم امشب.. امشب بهترین شب زندگی من میشه..
روی لبه ساختمان بلندی که دقیقا رو به روی خونه عشقش قرار داشت ایستاد..
-فقط... فقط یه خواسته ازت دارم..
-اما...
-خواهش میکنم..
-باشه.. بگو..
-میخوام ببینمت... برای آخرین بار..
بعد از کمی مکث گفت:
-باشه.. بیا همون کافی شاپ همیشگی..
🫀:کافی شاپ همیشگی؟ جایی که بهت علاقه پیدا کردم؟🥲
لبخند پر از غمی زد...
-نه.. همین الان.. بیا.. بیا پشت پنجره...
-ا/ت.. تو.. تو اومدی اینجا...؟
پرده پنجره کنار زده شد و ظاهر عشقش براش نمایان شد..
-ا/ت کجایی.. نمیبینمت... درو میزنم بیا بالا...
خواست از پنجره دور شه اما صدای ا/ت متوقفش کرد..
با بغض گفت:
-صبر کن.. میخوام ببینمت.. نمیخوام این ظاهرو هیچوقت فراموش کنم..
-ا/ت تو کجایی؟!
-من؟.. من دقیقا رو به روی توعم..
لحظه ای نگاهه جیمین روی ا/ت قفل شد..
-تو.. تو اونجا.. تو چرا اونجایی..
ا/ت دستی تکون داد و گفت؛
-فکر نمیکردم.. هیچوقت فکر نمیکردم زندگیم تهش اینجوری تموم بشه..
جیمین عربده بلندی زد..
-ا/تتت دیوونه شدییی چیکار داری میکنییی
چشماشو بست و دوباره لبخند پر از دردی زد..
-یادته.. هر وقت اینجوری سرم داد میزدی انقدی باهات قهر میکردم که آخر مجبور میشدی خودت بیای منت کشی..
جیمین بی توجه به حرفاش فقط میخواست اونو منصرف از کارش بکنه... فورا به سمت در خروجی پا تند کرد..
-ا/ت.. گوش کن.. همچی درست میشه.. تو خوش بخت میشی.. خوب میشی.. من مطمئنم.. اون پسر لیاقتتو داره.. دست ازین کارای احمقانه بردار..
سکوت سنگینی بینشون بود..
جیمین آخرین پله ساختمون خونشو پایین اومد.. از ترس اینکه ا/ت کاری دست خودش داده باشه.. گفت:
-ا/ت..
-دوست.. دارم.. دوست دارم عشق من.. تو لیاقتت کسایی بهتر از منه.. پس امیدوارم خوش بخت بشی.. خداحافظ برای همیشه..
و...
جیمین کپ کرده بود...
اون تاحالا گریه نکرده بود..
حتی برای فوت پدرش که چند وقت پیش بود.. اما حالا داشت گریه میکرد!
آهسته آهسته از در بیرون رفت..
جلوی اون ساختمان بزرگ پر شده بود از جمعیت...
تمام افرادو کنار زد تا با جسم بیروح دختر مواجه شد...
_ا/ت..
اونو توی آغوشش گرفت موهای روی صورتشو کنار زد...
-چرا جوابمو نمیدی؟ دارم صدات میکنم...
دِ لعنتی.. چجوری فقط به خودت فکر کردی ها؟! من آدم نیستم...؟
تو نفسمی.. من میتونم بدون تو نفس بکشم؟
تو دلیل خنده هامی..دوست نداری من بخندم؟
تو زندگیمی.. اصلا با خودت فک کردی چجوری بدون تو میتونم زندگی بکنم...؟
چطور میتونم با کسه دیگه ای خوش بخت باشم ها؟
اصلا فکر کردی؟!
اشکاشو پس زدوو سرشو به طرف آسمون بلند کرد...
-خدایاااا... من عشق خودمو میخوام... عشق خودم!
ببخشید طولانی شد..
خواستم همش یکی باشه که دیگه تو خماری نمونین 😂
امیدوارم دوسش داشته باشین🥲
#منعشقخودمومیخوام،عشقخودم!
کلافه از روی صندلی بلند شد و به سمت گوشیش رفت..
با دیدن اسم بهترین دوستش گوشی رو وصل کرد و دم گوشش گذاشت..
-سلامم
بی حوصله جواب داد..
_سلام..
-خوبی؟
-آره..
🫀:نه..💔 خوب نیستم.. فقط تظاهر به خوب بودن میکنم..
-برای فردا شب آماده ای دیگه؟
-آ..ره..
🫀:فردا شب؟ فردا شبی درکار نیست که واسش آمادع باشم...
-خیلی خوبه که تونستی ازش دل بکنی.. مطمئنم این یکی کیس بهتری واسه توعه..
-اره.. خوبه...
🫀:اما من عشق خودمو میخوام!
-واسه فردا چی میپوشی؟
-لباس سفید...
🫀: درسته.. لباسی که تن یک مُرده میدن!
-بنظرم فردا بهترین شب عمر تو میشه...
-اوم.. درسته.. چون به خواستم میرسم...💔
روز خواستگاری فرا رسید..
دختر لباس سفیدشو تن کرد...
برای آخرین بار شماره عشقشو گرفت...
-بفرمایید..
-الو.. جیمین..
-شما؟
صدای شکستن قلبشو خیلی خوب میتونست بشنوه..
توقع نداشت..
فک میکرد حالا که خوانوادش مخالف رابطش با اونن حداقل اون پشتشه.. اما...!
-من سرم شلوغه میشه لطفا کارتونو بگین؟!
دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره.. بغضش شکست...
روی دو زانو نشست..
-خیلی نامردی... خودت گفتی.. خودت گفتی همیشه پشتمی.. خودت گفتی ترکم نمیکنی.. تو.. تو گفتی اگه خوانوادم مخالفت کنن شده با هم فرار میکنیم.. اما الان چی؟ الان چی ها؟ ببین وضعیتمونو... همه چیزو تو خراب کردی.. اگه پیشم میموندی.. اصن.. اصن بگو ببینم.. بابام بهت چی گفت که رازی شدی به جداییمون هااااا...
-ا/ت.. تو.... تو... بدون من خوشبخت تری.. زندگی بهتری داری.. دوری از تو برای منم سخته... اما.. میدونی که...
از روی دو زانوش بلند شدو اشکاشو پاک کرد...
-من هیچی نمیدونم.. فقط میدونم امشب.. امشب بهترین شب زندگی من میشه..
روی لبه ساختمان بلندی که دقیقا رو به روی خونه عشقش قرار داشت ایستاد..
-فقط... فقط یه خواسته ازت دارم..
-اما...
-خواهش میکنم..
-باشه.. بگو..
-میخوام ببینمت... برای آخرین بار..
بعد از کمی مکث گفت:
-باشه.. بیا همون کافی شاپ همیشگی..
🫀:کافی شاپ همیشگی؟ جایی که بهت علاقه پیدا کردم؟🥲
لبخند پر از غمی زد...
-نه.. همین الان.. بیا.. بیا پشت پنجره...
-ا/ت.. تو.. تو اومدی اینجا...؟
پرده پنجره کنار زده شد و ظاهر عشقش براش نمایان شد..
-ا/ت کجایی.. نمیبینمت... درو میزنم بیا بالا...
خواست از پنجره دور شه اما صدای ا/ت متوقفش کرد..
با بغض گفت:
-صبر کن.. میخوام ببینمت.. نمیخوام این ظاهرو هیچوقت فراموش کنم..
-ا/ت تو کجایی؟!
-من؟.. من دقیقا رو به روی توعم..
لحظه ای نگاهه جیمین روی ا/ت قفل شد..
-تو.. تو اونجا.. تو چرا اونجایی..
ا/ت دستی تکون داد و گفت؛
-فکر نمیکردم.. هیچوقت فکر نمیکردم زندگیم تهش اینجوری تموم بشه..
جیمین عربده بلندی زد..
-ا/تتت دیوونه شدییی چیکار داری میکنییی
چشماشو بست و دوباره لبخند پر از دردی زد..
-یادته.. هر وقت اینجوری سرم داد میزدی انقدی باهات قهر میکردم که آخر مجبور میشدی خودت بیای منت کشی..
جیمین بی توجه به حرفاش فقط میخواست اونو منصرف از کارش بکنه... فورا به سمت در خروجی پا تند کرد..
-ا/ت.. گوش کن.. همچی درست میشه.. تو خوش بخت میشی.. خوب میشی.. من مطمئنم.. اون پسر لیاقتتو داره.. دست ازین کارای احمقانه بردار..
سکوت سنگینی بینشون بود..
جیمین آخرین پله ساختمون خونشو پایین اومد.. از ترس اینکه ا/ت کاری دست خودش داده باشه.. گفت:
-ا/ت..
-دوست.. دارم.. دوست دارم عشق من.. تو لیاقتت کسایی بهتر از منه.. پس امیدوارم خوش بخت بشی.. خداحافظ برای همیشه..
و...
جیمین کپ کرده بود...
اون تاحالا گریه نکرده بود..
حتی برای فوت پدرش که چند وقت پیش بود.. اما حالا داشت گریه میکرد!
آهسته آهسته از در بیرون رفت..
جلوی اون ساختمان بزرگ پر شده بود از جمعیت...
تمام افرادو کنار زد تا با جسم بیروح دختر مواجه شد...
_ا/ت..
اونو توی آغوشش گرفت موهای روی صورتشو کنار زد...
-چرا جوابمو نمیدی؟ دارم صدات میکنم...
دِ لعنتی.. چجوری فقط به خودت فکر کردی ها؟! من آدم نیستم...؟
تو نفسمی.. من میتونم بدون تو نفس بکشم؟
تو دلیل خنده هامی..دوست نداری من بخندم؟
تو زندگیمی.. اصلا با خودت فک کردی چجوری بدون تو میتونم زندگی بکنم...؟
چطور میتونم با کسه دیگه ای خوش بخت باشم ها؟
اصلا فکر کردی؟!
اشکاشو پس زدوو سرشو به طرف آسمون بلند کرد...
-خدایاااا... من عشق خودمو میخوام... عشق خودم!
ببخشید طولانی شد..
خواستم همش یکی باشه که دیگه تو خماری نمونین 😂
امیدوارم دوسش داشته باشین🥲
۲۱.۷k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.