تب-مژگان 47
#تب-مژگان 47
نمیدونستم اول برم سرغ مژگان یا برم سراغ نفیسه؟! ... خوب فکر کردم... این داستان از اول با مژگان شروع شد... پس اول میرم سراغ مژگان...
وقتی رفتم، دیدم یه چادر نماز زیبا بر سر کرده و داره نماز مغرب و عشا میخونه... رفتم بیرون... توی حیاط ایستادم... مدت کوتاهی طول کشید تا اومد... وقتی اومد سلام و علیک کردیم و نشستیم توی حیاط خانه امن و شروع به صحبت کردیم...
مژگان گفت: آقا محمد! از وقتی شما در جریان این موضوع قرار گرفتید، دلم گرم شده و خیلی نگران بابام نیستم... ینی هستما... اما خیالم راحت تر شده... خواهش میکنم ما از این وضعیت نجات بدید... من دوس دارم برگردیم خونمون و سه نفری با هم زندگی کنیم... حتی یه خانم خوب هم برای بابام در نظر گرفته بودم... خیلی خانم خوبیه... بنظرم میتونه به بابام آرامش بده...
گفتم: منم دوس دارم هر چه زودتر این کابوس تموم بشه و همه چیز به شرایط عادی برگرده... اما باید یه سری چیزها را بدونی تا از این حالت سردرگمی نجات پیدا کنی و بدونی دنیا چه خبره؟
ببین مژگان خانم! مادر خدا بیامرزت، به مرگ طبیعی از دنیا نرفته... ببخشید خیلی رک میگم... مادرت دچار ترور تدریجی شده... به زبون عامیانه تر... شرمندم رک میگم... مادرت به قتل رسیده... حالا چرا؟ ... دنبالشیم... اما ... از قتل مادرت بدتر، وضعیتی هست که برای تو و آرمان درست کرده اند... پدرم همیشه میگفت: «همیشه، مردن آسان تر از بد زندگی کردن است»... مادرت را زندگی شما حذف کردن تا بتونند به خونه شما «نفوذ» کنند... همین کاری که همه جا میکنند... هر جا مادر حذف یا خراب شد، دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه...
مژگان که چشماش پر از اشک شده بود، گفت: وای خدا ... چی دارم میشنوم... مادرم را کشتند؟! ... مامان الهه منو کشتند؟! ... ینی مامانمو نتونستند خراب کنند... کشتنش... کیا این کار را کردند؟
گفتم: آروم باش دخترم! آروم باش... ما هم داریم تحقیقات میکنیم که دیگه خونه ای بی مادر نشه و یا مادر بد نشه... اما ... قتل مامانت، پله اول بوده... هینطور که خودتم میدونی... اون زنی که توی گلفروشی دیدی و توی بغلش غش کردی، خانم کمالی بوده که به احتمال قوی، ماده بیهوش کننده زده بوده و تونسته ساعت ها تو را بیهوش نگه داره... پزشک معالجت، داره بیشتر کار میکنه روی پرونده پزشکیت... چون ماده بیهوش کننده، به علاوه یه چیزای دیگه بوده که سبب تب های مکرر تو میشده!
مژگان گفت: منظورتون نمیفهمم! ... ینی الان من بیمارم؟ اصلا مگه میشه خانم کمالی ...؟ حتی تصورش هم برام باور کردنی نیست و مشکله!!
گفتم: هنوز تحقیقات پزشکی ادامه داره... شاید باورش برات سخت باشه... که اصلا مگه میشه خانم کمالی اهل این کارا باشه و اصلا چه فایده ای براش داشته؟ خب این چیزیه که ما هم دنبالشیم... ولی دخترم! ... باهوش باش... تمام مشکلات تو و آرمان از وقتی شروع شد که پای شماها به خونه کمالی و آشنایی با فرید و نفیسه باز شد... شماها از خونه کمالی، همجنسگرا شدید... بی نماز و بی ایمان شدید... فقط از محبت و حقوق بشر دم میزدید و فکر میکردید این حرفها ینی همه چیز... اهل اختلاط با نامحرم شدید... پول های آنچنانی دریافت میکردید... که البته ظاهرا به تو نمیرسیده... اما به نفیسه پول خوبی میرسیده که بتونه تو را به هر قیمت نگه داره... همه فضای ذهنی تو را مملو از هیجانات جنسی کردند... به امام حسین و اهل بیت شک کردی و حتی اجازه ندادی برای شادی روح مادرت، نذری بدهند... و صد ها مطلب دیگه که خودت بهتر از من میدونی! درسته مژگان خانوم؟!
مژگان که حسابی جا خوده بود و داشت به حرفام گوش میداد گفت: درسته ... همه اش درسته... رفتارها و گفتارهای اونا خیلی زیبا و جذاب بود... همین که من در اطراف خودم اصلا ندیده بودم... و حتی از زمان برخورد با اونا احساس میکردم مهربون تر هم شدم... احساس میکردم زندگی داره پنجره جدیدش را به روی من و خانواده غم زدم ام باز میکنه... فقط بابا جونم مونده بود که داشتم هر روز میدیدم که داره ریش و موهاش سفیدتر میشه و از درون پیر میشه...
گفتم: اینها بخشی از ترفندهای کسانیه که ظرف مدت بیست سال گذشته، در حال جذب خانواده هایی مثل شما مذهبی ها هستند و دارن برنامه ریزی و اقدام میکنند... ببخشید اینو میگم... اصلا شاید هم ندونی... اما تو و آرمان، جذب یه فرقه انحرافی شده بودید که حتی اسم و رسمش هم نمیدونستید ... به خاطر همین، همه چیز برای شما رنگ و بوی تازه ای داشت... هم به هوا و هوس میرسیدید و حتی بهش افتخار میکردید و هم مثلا به ایمانی معتقد میشدید که هیچ مسئولیت و تکلیفی برای شما نداشت الا مهربانی! ... این به معنی حذف و ریشخند کردن همه چیزایی است که تو و آرمان و امثال شماها به نام دین یاد گرفته اید... تو و آرمان... متاسفانه... جذب گروهی شده اید که
نمیدونستم اول برم سرغ مژگان یا برم سراغ نفیسه؟! ... خوب فکر کردم... این داستان از اول با مژگان شروع شد... پس اول میرم سراغ مژگان...
وقتی رفتم، دیدم یه چادر نماز زیبا بر سر کرده و داره نماز مغرب و عشا میخونه... رفتم بیرون... توی حیاط ایستادم... مدت کوتاهی طول کشید تا اومد... وقتی اومد سلام و علیک کردیم و نشستیم توی حیاط خانه امن و شروع به صحبت کردیم...
مژگان گفت: آقا محمد! از وقتی شما در جریان این موضوع قرار گرفتید، دلم گرم شده و خیلی نگران بابام نیستم... ینی هستما... اما خیالم راحت تر شده... خواهش میکنم ما از این وضعیت نجات بدید... من دوس دارم برگردیم خونمون و سه نفری با هم زندگی کنیم... حتی یه خانم خوب هم برای بابام در نظر گرفته بودم... خیلی خانم خوبیه... بنظرم میتونه به بابام آرامش بده...
گفتم: منم دوس دارم هر چه زودتر این کابوس تموم بشه و همه چیز به شرایط عادی برگرده... اما باید یه سری چیزها را بدونی تا از این حالت سردرگمی نجات پیدا کنی و بدونی دنیا چه خبره؟
ببین مژگان خانم! مادر خدا بیامرزت، به مرگ طبیعی از دنیا نرفته... ببخشید خیلی رک میگم... مادرت دچار ترور تدریجی شده... به زبون عامیانه تر... شرمندم رک میگم... مادرت به قتل رسیده... حالا چرا؟ ... دنبالشیم... اما ... از قتل مادرت بدتر، وضعیتی هست که برای تو و آرمان درست کرده اند... پدرم همیشه میگفت: «همیشه، مردن آسان تر از بد زندگی کردن است»... مادرت را زندگی شما حذف کردن تا بتونند به خونه شما «نفوذ» کنند... همین کاری که همه جا میکنند... هر جا مادر حذف یا خراب شد، دیگه سنگ روی سنگ بند نمیشه...
مژگان که چشماش پر از اشک شده بود، گفت: وای خدا ... چی دارم میشنوم... مادرم را کشتند؟! ... مامان الهه منو کشتند؟! ... ینی مامانمو نتونستند خراب کنند... کشتنش... کیا این کار را کردند؟
گفتم: آروم باش دخترم! آروم باش... ما هم داریم تحقیقات میکنیم که دیگه خونه ای بی مادر نشه و یا مادر بد نشه... اما ... قتل مامانت، پله اول بوده... هینطور که خودتم میدونی... اون زنی که توی گلفروشی دیدی و توی بغلش غش کردی، خانم کمالی بوده که به احتمال قوی، ماده بیهوش کننده زده بوده و تونسته ساعت ها تو را بیهوش نگه داره... پزشک معالجت، داره بیشتر کار میکنه روی پرونده پزشکیت... چون ماده بیهوش کننده، به علاوه یه چیزای دیگه بوده که سبب تب های مکرر تو میشده!
مژگان گفت: منظورتون نمیفهمم! ... ینی الان من بیمارم؟ اصلا مگه میشه خانم کمالی ...؟ حتی تصورش هم برام باور کردنی نیست و مشکله!!
گفتم: هنوز تحقیقات پزشکی ادامه داره... شاید باورش برات سخت باشه... که اصلا مگه میشه خانم کمالی اهل این کارا باشه و اصلا چه فایده ای براش داشته؟ خب این چیزیه که ما هم دنبالشیم... ولی دخترم! ... باهوش باش... تمام مشکلات تو و آرمان از وقتی شروع شد که پای شماها به خونه کمالی و آشنایی با فرید و نفیسه باز شد... شماها از خونه کمالی، همجنسگرا شدید... بی نماز و بی ایمان شدید... فقط از محبت و حقوق بشر دم میزدید و فکر میکردید این حرفها ینی همه چیز... اهل اختلاط با نامحرم شدید... پول های آنچنانی دریافت میکردید... که البته ظاهرا به تو نمیرسیده... اما به نفیسه پول خوبی میرسیده که بتونه تو را به هر قیمت نگه داره... همه فضای ذهنی تو را مملو از هیجانات جنسی کردند... به امام حسین و اهل بیت شک کردی و حتی اجازه ندادی برای شادی روح مادرت، نذری بدهند... و صد ها مطلب دیگه که خودت بهتر از من میدونی! درسته مژگان خانوم؟!
مژگان که حسابی جا خوده بود و داشت به حرفام گوش میداد گفت: درسته ... همه اش درسته... رفتارها و گفتارهای اونا خیلی زیبا و جذاب بود... همین که من در اطراف خودم اصلا ندیده بودم... و حتی از زمان برخورد با اونا احساس میکردم مهربون تر هم شدم... احساس میکردم زندگی داره پنجره جدیدش را به روی من و خانواده غم زدم ام باز میکنه... فقط بابا جونم مونده بود که داشتم هر روز میدیدم که داره ریش و موهاش سفیدتر میشه و از درون پیر میشه...
گفتم: اینها بخشی از ترفندهای کسانیه که ظرف مدت بیست سال گذشته، در حال جذب خانواده هایی مثل شما مذهبی ها هستند و دارن برنامه ریزی و اقدام میکنند... ببخشید اینو میگم... اصلا شاید هم ندونی... اما تو و آرمان، جذب یه فرقه انحرافی شده بودید که حتی اسم و رسمش هم نمیدونستید ... به خاطر همین، همه چیز برای شما رنگ و بوی تازه ای داشت... هم به هوا و هوس میرسیدید و حتی بهش افتخار میکردید و هم مثلا به ایمانی معتقد میشدید که هیچ مسئولیت و تکلیفی برای شما نداشت الا مهربانی! ... این به معنی حذف و ریشخند کردن همه چیزایی است که تو و آرمان و امثال شماها به نام دین یاد گرفته اید... تو و آرمان... متاسفانه... جذب گروهی شده اید که
۴.۹k
۳۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.