🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 45
باید همه چیز عادی جلوه داده میشد... رفتم فرم رضایت را از پرسنل بیمارستان گرفتم و بهش دادم و اونم خیلی راحت امضا کرد... اما جالب اینجا بود که نه شماره اش را نوشته بود و نه آدرس منزل... بهش گفتم: «این فرم اگر کامل نباشه، ازم تحویل نمیگیرن... لطفا همه جاش را پر کنید و آخرش هم امضا و اثر انگشت میخواد...»
بدون هیچ مقاومت و حرف اضافه ای، همین کار را کرد... منم شماره ام را نوشتم روی یه تیکه کاغذ و بهش گفتم که لطفا این کاغذ را داشته باشید... هر وقت لازم شد با من تماس بگیرید... من اینجا، تنها زندگی میکنم و میتونم اگر امری داشتید، براتون انجام بدم...
کاغذ را ازم گرفت... گفت: لازم نمیشه اما اگر لازم شد، حتما مزاحمتون میشم...
این، خلاصه ای از دیدار دو ساعته من با سهیلا بود... سهیلا که بعدا فهمیدیم بسیار باهوش تر از فرید بوده و ماموریت های درشت را به اون میدادند...
اجازه بدید چند تا نکته را عرض کنم که بدونید راه را اشتباه نرفتم و خیلی خدا لطف کرد که تونستم تصمیم بگیرم که باید سهیلا را زمین گیر کرد و مدنظر داشت:
سهیلا در طول سی سال زندگیش، چهار بار سفر به ترکیه داشته و یکبار هم به انگلستان... در سفرش به ترکیه، اطلاع چندانی نداریم که دقیقا کجاها بوده و چیکار میکرده... فقط همینو میدونیم که اکثرا آنتالیا میرفته... اما سفر دومش به ترکیه، همراه با خانمی به نام «فریبا» بوده... فریبا... اصالتا اهل رشت... و حدودا 18 سال برای زندگی به شیراز اومده... بچه ها تحقیقاتشون درباره فریبا انجام دادند... تصویری از فریبا نداشتیم و اطلاعاتمون هم درباره اش چیز خاصی نبود...
ذهنم رفت سراغ نفیسه... رفتم سراغش... حالش خیلی بهتر بود... خانم های اداره هم خیلی باهاش صحبت کرده بودن و تونسته بودن تاثیرات خوبی روی نفیسه بذارن... نشستم رو به روش... گفتم: «نفیسه خانم! من دنبالش هستم که بتونم شما را هر چه زودتر آزاد کنیم یا حداقل تعیین تکلیف بشید... اما به نظرم امن ترین جا برای شما، همین جاست... چون بعد از قتل مژگان، نمیخوام شما را هم از دست بدیم»
نفیسه گفت: «من که حرفی ندارم... اما فقط نمیتونم با مرگ مژگان کنار بیام... داره داغونم میکنه...»
گفتم: «میفهمم... الان به کمکت نیاز دارم... ما در طول تحقیقاتمون به شخصی برخورد کردیم که فقط اسمش میدونیم... میخوام بدونم تو اونو نمیشناسی؟!»
نفیسه با اندکی تعجب گفت: اسمش چیه؟!
گفتم: فریبا !
تا اسم فریبا را شنید، دو تا دستش را گذاشت روی صورتش... گفت: وای خدای من... فریبا ... فریبا ... فریبا ...
گفتم: میشناسیش؟!
گفت: «مگه میشه اولین شریک .......... را نشناسم؟! ... فریبا همون خانم زبان مدرسمون بود که باهم رفیق شدیم و...»
ته دلم... که فکر کنم میشه منطقه جیگرم ... حال اومد و کلی نبضم رفت بالا... اصلا کار خدا بود که توجهم به سهیلا جلب شد و از روی استعلامی که از فرودگاه امام خمینی تهران داشتیم، فهمیدیم که سهیلا چند تا سفر خارجه داشته و در یکی دو تا از اون سفرها با یکی به نام «فریبا» همسفر بوده و ... پس فریبا هم یکی مثل نفیسه و مژگان نیست...
تحقیقاتمون بیشتر شد... دیدیم که سهیلا و فریبا دارای نقاط مشترک زیادی هستند... مثلا هر دوشون روی بچه ها و قشر نوجوان و جوان کار تخصصی میکردند... دارای مجوز آموزشی بودند... مجرد بودند... سن و سالشون به هم نزدیک بود... خانواده قابل توجهی نداشتند... مجرد زندگی میکردند... بیشترین شماره تلفن های تماسی با شاگرداشون بوده (چون ما از طریق خط سهیلا، شماره فریبا را هم پیدا کردیم و مکالماتش را چک کردیم) ... و یا مثلا هردوشون فقط نوزدهم هر ماه در خانه کمالی پیداشون میشد و هنوز اطلاع نداشتیم پاتوقشون علاوه بر خانه کمالی کجا بوده ... و خیلی چیزای دیگه... آهان ... بذارید اینم بگم: هردوشون دو تا حساب بیشتر نداشتن و هر ماه، حدودا 15 میلیون تومان... دقت کنید لطفا... پانزده میلیون تومان(!!) به حساب هرکدومشون واریز میشد و تا حدود بیستم تا بیست و پنجم ماه، تقریبا همه اش خرج میشد... و خیلی چیزای دیگه...
اما ... اینا به کنار... جواب استعلام از فرودگاه و پلیس ترکیه اومد... دهان همه مون باز موند... بلکه دهانمون داشت جر میخورد... داشتیم کف میکردیم از بس متعجب بودیم... سفر دومی که سهیلا و فریبا با هم بودند، پس از رسیدن به ترکیه، پس از سه روز اقامت در آنکارا، با پرواز لندن، از آنکارا پریدند و .... در فرودگاه تل آویو پیاده شدند... فرودگاه تل آویو... پایتخت اسرائیل!!!
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
#تب_مژگان 45
باید همه چیز عادی جلوه داده میشد... رفتم فرم رضایت را از پرسنل بیمارستان گرفتم و بهش دادم و اونم خیلی راحت امضا کرد... اما جالب اینجا بود که نه شماره اش را نوشته بود و نه آدرس منزل... بهش گفتم: «این فرم اگر کامل نباشه، ازم تحویل نمیگیرن... لطفا همه جاش را پر کنید و آخرش هم امضا و اثر انگشت میخواد...»
بدون هیچ مقاومت و حرف اضافه ای، همین کار را کرد... منم شماره ام را نوشتم روی یه تیکه کاغذ و بهش گفتم که لطفا این کاغذ را داشته باشید... هر وقت لازم شد با من تماس بگیرید... من اینجا، تنها زندگی میکنم و میتونم اگر امری داشتید، براتون انجام بدم...
کاغذ را ازم گرفت... گفت: لازم نمیشه اما اگر لازم شد، حتما مزاحمتون میشم...
این، خلاصه ای از دیدار دو ساعته من با سهیلا بود... سهیلا که بعدا فهمیدیم بسیار باهوش تر از فرید بوده و ماموریت های درشت را به اون میدادند...
اجازه بدید چند تا نکته را عرض کنم که بدونید راه را اشتباه نرفتم و خیلی خدا لطف کرد که تونستم تصمیم بگیرم که باید سهیلا را زمین گیر کرد و مدنظر داشت:
سهیلا در طول سی سال زندگیش، چهار بار سفر به ترکیه داشته و یکبار هم به انگلستان... در سفرش به ترکیه، اطلاع چندانی نداریم که دقیقا کجاها بوده و چیکار میکرده... فقط همینو میدونیم که اکثرا آنتالیا میرفته... اما سفر دومش به ترکیه، همراه با خانمی به نام «فریبا» بوده... فریبا... اصالتا اهل رشت... و حدودا 18 سال برای زندگی به شیراز اومده... بچه ها تحقیقاتشون درباره فریبا انجام دادند... تصویری از فریبا نداشتیم و اطلاعاتمون هم درباره اش چیز خاصی نبود...
ذهنم رفت سراغ نفیسه... رفتم سراغش... حالش خیلی بهتر بود... خانم های اداره هم خیلی باهاش صحبت کرده بودن و تونسته بودن تاثیرات خوبی روی نفیسه بذارن... نشستم رو به روش... گفتم: «نفیسه خانم! من دنبالش هستم که بتونم شما را هر چه زودتر آزاد کنیم یا حداقل تعیین تکلیف بشید... اما به نظرم امن ترین جا برای شما، همین جاست... چون بعد از قتل مژگان، نمیخوام شما را هم از دست بدیم»
نفیسه گفت: «من که حرفی ندارم... اما فقط نمیتونم با مرگ مژگان کنار بیام... داره داغونم میکنه...»
گفتم: «میفهمم... الان به کمکت نیاز دارم... ما در طول تحقیقاتمون به شخصی برخورد کردیم که فقط اسمش میدونیم... میخوام بدونم تو اونو نمیشناسی؟!»
نفیسه با اندکی تعجب گفت: اسمش چیه؟!
گفتم: فریبا !
تا اسم فریبا را شنید، دو تا دستش را گذاشت روی صورتش... گفت: وای خدای من... فریبا ... فریبا ... فریبا ...
گفتم: میشناسیش؟!
گفت: «مگه میشه اولین شریک .......... را نشناسم؟! ... فریبا همون خانم زبان مدرسمون بود که باهم رفیق شدیم و...»
ته دلم... که فکر کنم میشه منطقه جیگرم ... حال اومد و کلی نبضم رفت بالا... اصلا کار خدا بود که توجهم به سهیلا جلب شد و از روی استعلامی که از فرودگاه امام خمینی تهران داشتیم، فهمیدیم که سهیلا چند تا سفر خارجه داشته و در یکی دو تا از اون سفرها با یکی به نام «فریبا» همسفر بوده و ... پس فریبا هم یکی مثل نفیسه و مژگان نیست...
تحقیقاتمون بیشتر شد... دیدیم که سهیلا و فریبا دارای نقاط مشترک زیادی هستند... مثلا هر دوشون روی بچه ها و قشر نوجوان و جوان کار تخصصی میکردند... دارای مجوز آموزشی بودند... مجرد بودند... سن و سالشون به هم نزدیک بود... خانواده قابل توجهی نداشتند... مجرد زندگی میکردند... بیشترین شماره تلفن های تماسی با شاگرداشون بوده (چون ما از طریق خط سهیلا، شماره فریبا را هم پیدا کردیم و مکالماتش را چک کردیم) ... و یا مثلا هردوشون فقط نوزدهم هر ماه در خانه کمالی پیداشون میشد و هنوز اطلاع نداشتیم پاتوقشون علاوه بر خانه کمالی کجا بوده ... و خیلی چیزای دیگه... آهان ... بذارید اینم بگم: هردوشون دو تا حساب بیشتر نداشتن و هر ماه، حدودا 15 میلیون تومان... دقت کنید لطفا... پانزده میلیون تومان(!!) به حساب هرکدومشون واریز میشد و تا حدود بیستم تا بیست و پنجم ماه، تقریبا همه اش خرج میشد... و خیلی چیزای دیگه...
اما ... اینا به کنار... جواب استعلام از فرودگاه و پلیس ترکیه اومد... دهان همه مون باز موند... بلکه دهانمون داشت جر میخورد... داشتیم کف میکردیم از بس متعجب بودیم... سفر دومی که سهیلا و فریبا با هم بودند، پس از رسیدن به ترکیه، پس از سه روز اقامت در آنکارا، با پرواز لندن، از آنکارا پریدند و .... در فرودگاه تل آویو پیاده شدند... فرودگاه تل آویو... پایتخت اسرائیل!!!
ادامه دارد...
کانال دلنوشته های یک طلبه
۴.۰k
۳۰ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.