قلعه هفت آتش
قلعه هفت آتش
Seven fire castle
پارت⁶
ات: خب اگه می خواید برید بیرون باید صبح آماده بشید من میام و میریم حدودا ساعت ۱۲
شوگا: چرا اینقدر دیر؟!
آت: خب چون من ساعت ۱۲ از خواب بلند میشم
اعضا:😐😑
بلند شدم
آت: راستی بیاید باهم دوست باشیم
از اینه به تونل رفتم به انباری برگشتم
#پرشزمانی
ساعت پنج دقیقه به ۱۲ مونده بود لباسم رو پوشیدم(اسلاید بعد)
آت: مامان بابا من با دوستام میرم بیرون
مامان: دوستات؟ خوبه که دوست پیدا کردی عزیزم
آت: اوهوم منم خوشحالم
به طرف انباری رفتم
آت: هی بیاید بیرون
همشون در اومدن با لباس های سیاه که انگار از دهه شصت اومدن
آت: حاجیا اینا چیه پوشیدین؟؟
جیمین: خب لباسامونن دیگه
جونگ کوک: با اینا مخ کل جهانو زدیم
به سرم کوبیدم خدایا من چه گناهی کردممم
آت: همینجا بمونید برم لباس بیارم براتون
تهیونگ: لازم نیست با اینا راحتیم
آت: می خواید با اینا برید با اینا هیچکس بهتون زارت هم نمیده همینجا وایسین
به اتاق دایونگ رفتم و هفت دست لباس برداشتم و به انباری رفتم امیدوارم نفهمه مگر نه پوستمو میکنه
آت: این لباس هارو پوشیدید خیلی کیوت شدید خداااا
جیمین: واقعانی؟ مگه ما کیوت هم میتونیم باشیم
از اونجا بیرون رفتیم
جیهوپ: واااای اینجا خیلی باحاله
آت: خیلیییییی
جونگ کوک:: من گرسنمهههه
خب بریم توی اون مغازه هر چی دم دستشون بود برداشتن
آت: بفرمایید آقا حساب کنید
#: ببخشید اینا بچه هاتونن؟؟!!!!
آت: مگه من اینقدر پیرم؟
#: پس برادراتون؟
آت: نه
#: پس....... دوست پسراتونن؟
آت: مگه میشه آدم اینقدر دوست پسر داشته باشه لطفا حساب کنید
تلفنم زنگ خورد
آت: اینجا بشینید و بخورید من الان میام
رفتم با تلفنم حرف زدم و قطع کردم که یکی از شونم زد
#: ببخشید میشه شماره منو به اون نفر بدید حس کردم با هم دوستید
آت: اوه بله
#: خیلی خوش شانسی که همچین دوست های جذابی داری
آت: بله :[
توی مغازه رفتم
جین: چرا جمعیت سئول اینقدر زیاد شده؟
به پنجره نگاه کردم همه ی دخترا شماره هاشون رو روی پنجره میزاشتن
آت: خب پسرا می ایستیم اونجا هر وقت گفتم بدویید با سرعت تمام باید بدویید و گرنه خونتون پای خودتونه
نامجون: چرا مگه چیکار می کنن؟
آت: یک
جیهوپ: چرا حس می کنم قراره بمیریم
آت: دو
تهیونگ: کجا باید بدوییم خو؟؟
آت: هرجا من میرم بدوییدددددد
شووگا: خو سه رو نگفتییییی
داشتیم میدویدیم و جمعیت هم پشتمون
یجا وایسادیم خسته شده بودم همشون داشتن میخندیدن که منم خندم گرفت
یکی دستش رو گذاشت رو شونم
#: چقده قشنگ میخندن!!!
Seven fire castle
پارت⁶
ات: خب اگه می خواید برید بیرون باید صبح آماده بشید من میام و میریم حدودا ساعت ۱۲
شوگا: چرا اینقدر دیر؟!
آت: خب چون من ساعت ۱۲ از خواب بلند میشم
اعضا:😐😑
بلند شدم
آت: راستی بیاید باهم دوست باشیم
از اینه به تونل رفتم به انباری برگشتم
#پرشزمانی
ساعت پنج دقیقه به ۱۲ مونده بود لباسم رو پوشیدم(اسلاید بعد)
آت: مامان بابا من با دوستام میرم بیرون
مامان: دوستات؟ خوبه که دوست پیدا کردی عزیزم
آت: اوهوم منم خوشحالم
به طرف انباری رفتم
آت: هی بیاید بیرون
همشون در اومدن با لباس های سیاه که انگار از دهه شصت اومدن
آت: حاجیا اینا چیه پوشیدین؟؟
جیمین: خب لباسامونن دیگه
جونگ کوک: با اینا مخ کل جهانو زدیم
به سرم کوبیدم خدایا من چه گناهی کردممم
آت: همینجا بمونید برم لباس بیارم براتون
تهیونگ: لازم نیست با اینا راحتیم
آت: می خواید با اینا برید با اینا هیچکس بهتون زارت هم نمیده همینجا وایسین
به اتاق دایونگ رفتم و هفت دست لباس برداشتم و به انباری رفتم امیدوارم نفهمه مگر نه پوستمو میکنه
آت: این لباس هارو پوشیدید خیلی کیوت شدید خداااا
جیمین: واقعانی؟ مگه ما کیوت هم میتونیم باشیم
از اونجا بیرون رفتیم
جیهوپ: واااای اینجا خیلی باحاله
آت: خیلیییییی
جونگ کوک:: من گرسنمهههه
خب بریم توی اون مغازه هر چی دم دستشون بود برداشتن
آت: بفرمایید آقا حساب کنید
#: ببخشید اینا بچه هاتونن؟؟!!!!
آت: مگه من اینقدر پیرم؟
#: پس برادراتون؟
آت: نه
#: پس....... دوست پسراتونن؟
آت: مگه میشه آدم اینقدر دوست پسر داشته باشه لطفا حساب کنید
تلفنم زنگ خورد
آت: اینجا بشینید و بخورید من الان میام
رفتم با تلفنم حرف زدم و قطع کردم که یکی از شونم زد
#: ببخشید میشه شماره منو به اون نفر بدید حس کردم با هم دوستید
آت: اوه بله
#: خیلی خوش شانسی که همچین دوست های جذابی داری
آت: بله :[
توی مغازه رفتم
جین: چرا جمعیت سئول اینقدر زیاد شده؟
به پنجره نگاه کردم همه ی دخترا شماره هاشون رو روی پنجره میزاشتن
آت: خب پسرا می ایستیم اونجا هر وقت گفتم بدویید با سرعت تمام باید بدویید و گرنه خونتون پای خودتونه
نامجون: چرا مگه چیکار می کنن؟
آت: یک
جیهوپ: چرا حس می کنم قراره بمیریم
آت: دو
تهیونگ: کجا باید بدوییم خو؟؟
آت: هرجا من میرم بدوییدددددد
شووگا: خو سه رو نگفتییییی
داشتیم میدویدیم و جمعیت هم پشتمون
یجا وایسادیم خسته شده بودم همشون داشتن میخندیدن که منم خندم گرفت
یکی دستش رو گذاشت رو شونم
#: چقده قشنگ میخندن!!!
۱۱.۲k
۱۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.