یه سال از دوستیمون میگذشت و من هر روز بیشتر از دیروز عاشق
یه سال از دوستیمون میگذشت و من هر روز بیشتر از دیروز عاشقش میشدم یه شب که مثل همیشه باهم چت میکردیم بهم پیام داد که"ساعت فلان بیا به این ادرس "چون ادرس خونه بود قبول نکردم با اینکه بهش اعتماد داشتم سعی کرد قانعم کنه ک نشد و اخرش گفت"با خواهرم میام قرار بود سوپرایزت کنم راس ساعت اونجا باش" کلی ذوق زده شدم و قبول کردم گفتم حتما میخواد خواستگاری کنه با خواهرش دوست بودم صبح بهش زنگ زدم و همه چیز و گفتم ولی گفت که از چیزی خبر نداره و ادرس رو خواست با خودم گفتم حتما میخواستن سوپرایزم کنن بیخیال شدم و اماده شدم نمیم ساعت جلو تر از خونه زدم بیرون ولی هرکاری کردم ماشین روشن نشد کلی وقتمو گرفت اژانس گرفتم ک گفتن ماشین ندارن به ناچار با تاکسی رفتم یه ساعت از وقتی ک باید سر قرار باشم گذشته بود بالاخره پا تند کردم و رسیدم به ساختمون درش باز بود گفتم حتما بخاطر من باز گذاشتن از اسانسور بالا رفتم که دیدم در بازه و از توی خونه صداهای بدی میاد سرک کشیدم که ببینم چخبره که دیدم رفیقای رلم افتادن به جون خواهرش که بهش صبح زنگ زدم اشک چشمامو پر کرد اگه یه دقیقه زودتر از اون رسیده بودم الان من جاش بودم با پلیس تماس گرفتم و سریع رفتم خونه و دیگه نتونستم به کسی اعتماد کنم.........
نویسندهA.A
نویسندهA.A
۲.۷k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.