پارت8
پارت8
من :خب ممنون من باهاشون کار نمی کنم
بعد کیفمو برداشتم
رایان :رویا بشین
من :اول من خانم راد هستم دوم به چه جرعتی به من دستور میدی
سرهنگ: خانم راد ببینید ما دوساله رو این پرونده هستیم اگه شما به ما کمک کنین تا بتونیم خیلی خوب میشه ببینید ما تو این دوسال هر چقدر خواستیم نفوذی بفرسیم نشد
من : چرا من
سرهنگ: چون اونا شما رو به بازی کشیدن تازه انگار چند سال پیش با ما همکاری داشتین
من : اها خب فکر کنین من کمکتون کنم شما میگین خطر ناکه از کجا معلوم من چیزیم نشه
سرهنگ :رایان جان مراقب شما هستن
من بلند خندیدم:من سگ داشتم نمی دادم این ببرتش بیرون اعتماد ندارم بد جون خودمو
سرهنگ : سرگر رادمنش خیلی ادم
امیره :من چی ازت مراقبت کنم
رایان : منو میگه نه بعد تو
من : امیر با شما خیلی فرق دارن سرهنگ چقدر طول میکشه
سرهنگ : یک هفته رﺋیسشون میاد ایران جشن میگیرن شما هم اونجا دعوتین به احتمال زیاد
من : خب دیگه
سرهنگ :فقدر رایان به عنوان نامزدتون باید بیاد
من :خب این نمیشه چون نامزد خودم بفهمه ناراحت میشه
سرهنگ : نامزد دارین چرا بس اینجا ننوشته
من : چون فقدر رفیقام می دونن من قراره ماه دیگه برم ایتالیا چون من خانواده ای انجا ندارم بابت اون کسی نمی دونه
بابت این که رایان عصبی کنم علیکی گفتم نامزد دارم
رایان قیافش دیدینی بود
امیر که میشه گفت اون تحقیق کرده از خنده می خواست منفجر بشه
سرهنگ: خب کار سخت میشه
من : خب من باهاش صحبت میکنم
سرهنگ :قبول میکنه
من : ادم مهربونی باهاش حرف بزنم راضی میشه
سرهنگ : خب دیگه حرفی نیست
من : میشه باهاتون خصوصی حرف بزنم
سرهنگ : رایان و امیر برین
با سرهنگ حرفای زدم که در ادامه رمان متوجه میشین😈
بعد خدافظی رفتم بیرون خب راه خروج کدوم طرفه
امیر: مستقیم
من :ممنون
امیر: با اتاقم باهام حرف بزنیم
من :کلا وقتم رفت امروز
تو اتاق امیر داشتیم قهوه می خوردیم
امیر: خب من تحقیق کردم انگا حال درونیت خوب نیست
من :اره
امیر:تو این هفت سال انگار داشتی درمان می شدی
من: اره بهترم
امیر: دلم برات تنگ شده بود ابجی کوچولو
من : مسخره
امیر:الهام خوبه
من :بس بگو بابت الهام منو اوردی
امیر خندید
من:خب الان فکر کنم درگیر اینه که ناهار چی بپزه برای بچه اس بعدم بره بیارتش
امیر:ازداج کرده
من :اره شوهرم اینقدر ادم خوبیه دروغگوم نیست
امیر :خوشبخت بشه
حالش قشنگ گرفته بود
رایان اومد من پاشدم
من :امیر خوش گذشت بابت قهوه ممنون
امیر :خواهش
داشتم می رفتم که رایان :رویا
من :خانم راد
رایان :ادرس خونتو بده
من:همونجا که گرفتنم طبقع اخر واحد 1
رایان : اوکی
درو بستم یکم رفتم دلم نیومد رفتم تو اتاق امیر درو باز کردم
رایان تعجب کرده بود امیر سرش رو میز بود برداشت نگام می کرد انگار گریه می کرد
حمایت ولایک♥
من :خب ممنون من باهاشون کار نمی کنم
بعد کیفمو برداشتم
رایان :رویا بشین
من :اول من خانم راد هستم دوم به چه جرعتی به من دستور میدی
سرهنگ: خانم راد ببینید ما دوساله رو این پرونده هستیم اگه شما به ما کمک کنین تا بتونیم خیلی خوب میشه ببینید ما تو این دوسال هر چقدر خواستیم نفوذی بفرسیم نشد
من : چرا من
سرهنگ: چون اونا شما رو به بازی کشیدن تازه انگار چند سال پیش با ما همکاری داشتین
من : اها خب فکر کنین من کمکتون کنم شما میگین خطر ناکه از کجا معلوم من چیزیم نشه
سرهنگ :رایان جان مراقب شما هستن
من بلند خندیدم:من سگ داشتم نمی دادم این ببرتش بیرون اعتماد ندارم بد جون خودمو
سرهنگ : سرگر رادمنش خیلی ادم
امیره :من چی ازت مراقبت کنم
رایان : منو میگه نه بعد تو
من : امیر با شما خیلی فرق دارن سرهنگ چقدر طول میکشه
سرهنگ : یک هفته رﺋیسشون میاد ایران جشن میگیرن شما هم اونجا دعوتین به احتمال زیاد
من : خب دیگه
سرهنگ :فقدر رایان به عنوان نامزدتون باید بیاد
من :خب این نمیشه چون نامزد خودم بفهمه ناراحت میشه
سرهنگ : نامزد دارین چرا بس اینجا ننوشته
من : چون فقدر رفیقام می دونن من قراره ماه دیگه برم ایتالیا چون من خانواده ای انجا ندارم بابت اون کسی نمی دونه
بابت این که رایان عصبی کنم علیکی گفتم نامزد دارم
رایان قیافش دیدینی بود
امیر که میشه گفت اون تحقیق کرده از خنده می خواست منفجر بشه
سرهنگ: خب کار سخت میشه
من : خب من باهاش صحبت میکنم
سرهنگ :قبول میکنه
من : ادم مهربونی باهاش حرف بزنم راضی میشه
سرهنگ : خب دیگه حرفی نیست
من : میشه باهاتون خصوصی حرف بزنم
سرهنگ : رایان و امیر برین
با سرهنگ حرفای زدم که در ادامه رمان متوجه میشین😈
بعد خدافظی رفتم بیرون خب راه خروج کدوم طرفه
امیر: مستقیم
من :ممنون
امیر: با اتاقم باهام حرف بزنیم
من :کلا وقتم رفت امروز
تو اتاق امیر داشتیم قهوه می خوردیم
امیر: خب من تحقیق کردم انگا حال درونیت خوب نیست
من :اره
امیر:تو این هفت سال انگار داشتی درمان می شدی
من: اره بهترم
امیر: دلم برات تنگ شده بود ابجی کوچولو
من : مسخره
امیر:الهام خوبه
من :بس بگو بابت الهام منو اوردی
امیر خندید
من:خب الان فکر کنم درگیر اینه که ناهار چی بپزه برای بچه اس بعدم بره بیارتش
امیر:ازداج کرده
من :اره شوهرم اینقدر ادم خوبیه دروغگوم نیست
امیر :خوشبخت بشه
حالش قشنگ گرفته بود
رایان اومد من پاشدم
من :امیر خوش گذشت بابت قهوه ممنون
امیر :خواهش
داشتم می رفتم که رایان :رویا
من :خانم راد
رایان :ادرس خونتو بده
من:همونجا که گرفتنم طبقع اخر واحد 1
رایان : اوکی
درو بستم یکم رفتم دلم نیومد رفتم تو اتاق امیر درو باز کردم
رایان تعجب کرده بود امیر سرش رو میز بود برداشت نگام می کرد انگار گریه می کرد
حمایت ولایک♥
۹.۲k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.