پرنیا عشق ابدی من پارت پنجم
#پرنیا #عشق_ابدی_من #پارت_پنجم
با گریه گفت نگو حسینم اینجوری نگو بیا دست داداشتو بگیر برین سر همین دیگ سمنو از حضرت زهرا بخوا از این شری که یقتونا گرفته نجاتتون بده برو از خدا بخواه شفات بده از این درد بی درمون
نمیخواستم دیگه چیزی بشنوم همه فکرم شده بود خاله زهرا و مشکلاتش یه جورایی از اونجا فرار کردم
دستام یخ کرده بود و سرم درد گرفته بود وقتی برگشتم خونه ی عمو مامان دم در منتظرم بود
نگاهی بهم کرد و گفت خوبی.... بابات صدات میکنه بدو تا نفهمیده برو ببین چیکارت داره
گفتم اره خوبم بابا کجاست .....
اخر شب که مراسم دعا تموم شد همه میومدن و سمنو رو هم میزدن و هرکس حاجتی داشت میگفت
من کنار عمو و بابا نشسته بودم که امیر داداشم اومد گفت پاشو برو تو خونه دوستام میخوان بیان تو حیاط
اداشو اوردم
که اخم کرد بابا و عمو خندشون گرفت بابا گفت چیکار به دخترم داری کنار من نشسته
امیر گفت بهت میگم پاشو برو تو
گفتم وای منو کشتی بابا ما این کناریم اصلا اینجا پیدا نیس
یه نگاهی به سمت دیگ کرد و گفت پیداست پاشو برو
امان از دست این امیر به دوستای خودش اعتماد نداره اه عصبی پاشدم و رفتم تو خونه بابا هم همراهم اومد و عمو رفت تا به دوستای امیر خوش امد بگه
یکم بعد دوستاش اومدن و کلی سرو صدا کردن
رفتم کنار پنجره و یکم پرده رو جابه جا کردم تا دید پیدا کردم
بابا گفت بیا بشین امیر ببینتت پای خودته ها
ولی مگه میشد خوب حس فوضولیم زیاده
گفتم نه خیالت راحت امیر پشتش سمت منه
چند تا پسر خوشگل همه ام که خوشتیپ به به
همون پسره هم بود پسر عموی حانیه اسمش رو حالا میدونستم میثاق بود حانیه تو حرفاش اسمشو گفت
پسر کوچیک خاله زهرا هم بود سعید که کنار میثاق نزدیک دیگ ایستاده بود
خوب که همه رو دیدم خواستم از کنار پنجره برم کنار که یهو یه پسر دیگه ام دیدم. وقتی میثاق جابه جا شد که دیگ رو هم بزنه دیدمش پشت میثاق بود با فاصله از بقیه پسرا ایستاده بود
لاغر بود با مو های تقریبا بلند و ریش مشکی که صورتشو پوشونده بود
با اخم داشت به بقیه نگاه میکرد نگاهش شبیه همون نگاهی بود که تو اون عکس خانوادگی دیدم. و حدس زدم باید حسین باشه
یه لحظه حس کردم منو دید سریع از پنجره فاصله گرفتم
بابا گفت دیدیشون خیالت راحت شد گفتم اره خوب بالاخره دنیا بد شده باید حواسم به داداشم باشه ببینیم با کیا میگرده
بابا خندید و گفت بله بله
با گریه گفت نگو حسینم اینجوری نگو بیا دست داداشتو بگیر برین سر همین دیگ سمنو از حضرت زهرا بخوا از این شری که یقتونا گرفته نجاتتون بده برو از خدا بخواه شفات بده از این درد بی درمون
نمیخواستم دیگه چیزی بشنوم همه فکرم شده بود خاله زهرا و مشکلاتش یه جورایی از اونجا فرار کردم
دستام یخ کرده بود و سرم درد گرفته بود وقتی برگشتم خونه ی عمو مامان دم در منتظرم بود
نگاهی بهم کرد و گفت خوبی.... بابات صدات میکنه بدو تا نفهمیده برو ببین چیکارت داره
گفتم اره خوبم بابا کجاست .....
اخر شب که مراسم دعا تموم شد همه میومدن و سمنو رو هم میزدن و هرکس حاجتی داشت میگفت
من کنار عمو و بابا نشسته بودم که امیر داداشم اومد گفت پاشو برو تو خونه دوستام میخوان بیان تو حیاط
اداشو اوردم
که اخم کرد بابا و عمو خندشون گرفت بابا گفت چیکار به دخترم داری کنار من نشسته
امیر گفت بهت میگم پاشو برو تو
گفتم وای منو کشتی بابا ما این کناریم اصلا اینجا پیدا نیس
یه نگاهی به سمت دیگ کرد و گفت پیداست پاشو برو
امان از دست این امیر به دوستای خودش اعتماد نداره اه عصبی پاشدم و رفتم تو خونه بابا هم همراهم اومد و عمو رفت تا به دوستای امیر خوش امد بگه
یکم بعد دوستاش اومدن و کلی سرو صدا کردن
رفتم کنار پنجره و یکم پرده رو جابه جا کردم تا دید پیدا کردم
بابا گفت بیا بشین امیر ببینتت پای خودته ها
ولی مگه میشد خوب حس فوضولیم زیاده
گفتم نه خیالت راحت امیر پشتش سمت منه
چند تا پسر خوشگل همه ام که خوشتیپ به به
همون پسره هم بود پسر عموی حانیه اسمش رو حالا میدونستم میثاق بود حانیه تو حرفاش اسمشو گفت
پسر کوچیک خاله زهرا هم بود سعید که کنار میثاق نزدیک دیگ ایستاده بود
خوب که همه رو دیدم خواستم از کنار پنجره برم کنار که یهو یه پسر دیگه ام دیدم. وقتی میثاق جابه جا شد که دیگ رو هم بزنه دیدمش پشت میثاق بود با فاصله از بقیه پسرا ایستاده بود
لاغر بود با مو های تقریبا بلند و ریش مشکی که صورتشو پوشونده بود
با اخم داشت به بقیه نگاه میکرد نگاهش شبیه همون نگاهی بود که تو اون عکس خانوادگی دیدم. و حدس زدم باید حسین باشه
یه لحظه حس کردم منو دید سریع از پنجره فاصله گرفتم
بابا گفت دیدیشون خیالت راحت شد گفتم اره خوب بالاخره دنیا بد شده باید حواسم به داداشم باشه ببینیم با کیا میگرده
بابا خندید و گفت بله بله
۸.۷k
۱۲ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.