• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part179
#paniz
ارسلان: خب خواهرزن چطور گذشت این مدت تونستی فکر کنی
_نیاز نیست تیکه بندازی خودم فهمیدم کاملا فکرامو کردم
دیانا: خب نتیجه
_امروز میرم دیدنش
ارسلان: الانن
_الان که نه تو ۲ .۳ ساعت دیگه
ارسلان: خدا کمکت کنه
دیانا: عشقمم استرس بهش نده که
ارسلان دستی به نشونه تسلیم آورد بالا
ارسلان: باشه چیزی نمیگم
کمی با هم حرف زدیم و رفتند با خستگی رو تخت دراز کشیدم تا کمی بخوابم
از هیجان و استرس خوابام نمیبرد
اما با کلی دنگ فنگ خوابم برد
* * * * *
جلو ساحل نگه داشت که با هم پیاده شدیم
محمد: برو رو نیمکت بشین الان ها میرسه ، اومد من دو کوچه بالا تر وایستادم اتفاقی افتاد تک زنگ بزن
_خیلی ممنونم
لبخندی زد
محمد: منتظر خبرای خوبما برو الان میاد
سری تکون دادم و رفتم ازش دور شدم جوری که دیگه دید نداشت نشستم و نگاه به دریا کردم
دستم رو شکمم گذاشتم
_امشب چقدر سرد شده مگه نه مامانی
عادتش بود استانبول بهار شبهاش سرد میشد
یه ماکسی بافت داره پوشیده بودم با کت تو این لباس شکمم خیلی معلوم بود
_کجا موندی
نفسی گرفتم تا حالم خوب بشه اما..
رضا: پانیذ
این صدا ، صدا خودش بود چقدر بغض داشت
بلند شدم و روبرو قرار گرفتم ، خیلی تغییر کرده بود حتی موج نگرانی چشماش
شکسته بودنش از چشماش خونده میشد یعنی بخاطر من بود
فقط سکوت بود نه اون میتونست حرف بزنه نه من
اما من قدم برداشتم نه اولی ، نه دومی
سومی و چهارمی هم خودرن برداشتم
اما امان از پنجمی پوزخندی زد و گفت
رضا:بعد از من با کی بودی الان بچه اش رو حمل میکنی
اون لحظه اگه غرورم نشکست دروغ گفتم ، اون فکر میکرد بچه ی یه نفر دیگست اما زهی باطل بچههای خودش بودن
_توضیح میدم
انگار که کنترلش رو از دست داد و کلی حرف تو دلش سنگینی میکرد ریخت بیرون منفجر شد
رضا: چیو توضیح میدی تو با اینکه هنوز زن منی از یکی دیگه بارداری متوجه ای چی میگی، چی داری بگی ، کاشکی نمیرفتی قرار بود بهت اعتراف کنم...
چیزی از جیب اش بیرون آورد و بازش کرد انگشتری به بی نقصی خودش
رضا: قرار بود اینو بهت بدم باهات زندگی جدیدی شروع کنم دیگه دروغ نبود نقش نبود
با انگشت کوبید به شونه ام که اولین اشکم ریخت بیرون
رضا: چیزی واسه گفتن نیست تا چند روز دیگه برگه های طلاق جلو خونتونِ
بهت زده نگاهش کرد و با بی رحمی برگشت تا بره صبر نداشتم دستام رو شکمم حلقه شد
_اینا بچههای ماعه.....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part179
#paniz
ارسلان: خب خواهرزن چطور گذشت این مدت تونستی فکر کنی
_نیاز نیست تیکه بندازی خودم فهمیدم کاملا فکرامو کردم
دیانا: خب نتیجه
_امروز میرم دیدنش
ارسلان: الانن
_الان که نه تو ۲ .۳ ساعت دیگه
ارسلان: خدا کمکت کنه
دیانا: عشقمم استرس بهش نده که
ارسلان دستی به نشونه تسلیم آورد بالا
ارسلان: باشه چیزی نمیگم
کمی با هم حرف زدیم و رفتند با خستگی رو تخت دراز کشیدم تا کمی بخوابم
از هیجان و استرس خوابام نمیبرد
اما با کلی دنگ فنگ خوابم برد
* * * * *
جلو ساحل نگه داشت که با هم پیاده شدیم
محمد: برو رو نیمکت بشین الان ها میرسه ، اومد من دو کوچه بالا تر وایستادم اتفاقی افتاد تک زنگ بزن
_خیلی ممنونم
لبخندی زد
محمد: منتظر خبرای خوبما برو الان میاد
سری تکون دادم و رفتم ازش دور شدم جوری که دیگه دید نداشت نشستم و نگاه به دریا کردم
دستم رو شکمم گذاشتم
_امشب چقدر سرد شده مگه نه مامانی
عادتش بود استانبول بهار شبهاش سرد میشد
یه ماکسی بافت داره پوشیده بودم با کت تو این لباس شکمم خیلی معلوم بود
_کجا موندی
نفسی گرفتم تا حالم خوب بشه اما..
رضا: پانیذ
این صدا ، صدا خودش بود چقدر بغض داشت
بلند شدم و روبرو قرار گرفتم ، خیلی تغییر کرده بود حتی موج نگرانی چشماش
شکسته بودنش از چشماش خونده میشد یعنی بخاطر من بود
فقط سکوت بود نه اون میتونست حرف بزنه نه من
اما من قدم برداشتم نه اولی ، نه دومی
سومی و چهارمی هم خودرن برداشتم
اما امان از پنجمی پوزخندی زد و گفت
رضا:بعد از من با کی بودی الان بچه اش رو حمل میکنی
اون لحظه اگه غرورم نشکست دروغ گفتم ، اون فکر میکرد بچه ی یه نفر دیگست اما زهی باطل بچههای خودش بودن
_توضیح میدم
انگار که کنترلش رو از دست داد و کلی حرف تو دلش سنگینی میکرد ریخت بیرون منفجر شد
رضا: چیو توضیح میدی تو با اینکه هنوز زن منی از یکی دیگه بارداری متوجه ای چی میگی، چی داری بگی ، کاشکی نمیرفتی قرار بود بهت اعتراف کنم...
چیزی از جیب اش بیرون آورد و بازش کرد انگشتری به بی نقصی خودش
رضا: قرار بود اینو بهت بدم باهات زندگی جدیدی شروع کنم دیگه دروغ نبود نقش نبود
با انگشت کوبید به شونه ام که اولین اشکم ریخت بیرون
رضا: چیزی واسه گفتن نیست تا چند روز دیگه برگه های طلاق جلو خونتونِ
بهت زده نگاهش کرد و با بی رحمی برگشت تا بره صبر نداشتم دستام رو شکمم حلقه شد
_اینا بچههای ماعه.....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۵.۸k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.