• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part178
#paniz
سر میز که رزو کرده بودیم نشستیم
_خب چخبر چطورین
عسل: ما که خوبیم مثل همیشه اما تو خیلی فرق کردی چتری هم بهت میاد ، همینطور تپلی صورتت
به شوخطبع ای گفتم
_یعنی میگی چاقمم
تک خنده ای کرد
عسل: معلومه که نه
گارسون اومد و غذاها رو گذاشت و رفت مشغول خوردن شدیم که
محمد دستی کوبید بهم
محمد: وقت بر این حرفا هست فردا شب چطوری میخوای باهاش روبرو بشی
نگاهی بهش کردم که استرس گرفتم ناخودآگاه و عسل اینو متوجه شد
عسل: چیزی نشده که هنوز استرس گرفتی فقط داره میپرسه
نگاهی بهشون کردم و کمی از آب ام خوردم
_میدونم تا الانم خیلی زحمت دادم که کمکام کردین...
محمد: پانیذ ول کن این حرفا رو، ببین من یه فکری دارم اما اینکه رضا بیاد تو اون شرایط از خونه بیرون نمیدونم
_مگه شب قرار چه اتفاقی بیوفته
عسل: احتمال اینکه بخوان نامزدی کنن خیلی زیاده اما اینو مطمئن باش رضا خیلی مخالفه این قضیه هستش
چشمام پر شدن من فقط فردا شب فرصت داشتم برگردونمش
محمد: سعی ام رو میکنم بکشونمش از خونه بیرون بقیه اش با خودته دیگه
لبخند بی جونی زدم
_همه تلاش ام رو میکنم
عسل چشم باز و بسته کرد
عسل: مطمئنم....خب اسم هاشون رو چی گذاشتی بالاخره یه چیزایی در نظر داری
_نه انتخاب نکردم اما یه چیزایی تو ذهنم هست
عسل: خوبه
تا آخر غذا چیزی نگفتیم و فقط با شوخی های محمد و عسل اون شب گذشت ....
* * * *
نفسی گرفتم و از ماشین پیاده شدم
_اخخ که چقد دلم بر آب و هوای اینجا تنگ شده بود
محمد: خب حالا کجا آب و هوا داره بیا اینم کلید خونهتون شب ۸ آماده باش میام دنبالت
تشکری کردم و با نگهبان خونه وسیله هام رو بردم بالا
درو باز کردم و رفتم
_ممنون میشم ببرین اتاق
چشمی گفت و انجام داد و رفت
خوب شد دیانا این خونه نفروخت با اینکه خونه خودش رو داشته اینجا موند با خستگی و درد نشستم رو مبل
نفس تازه کردم تا اکسیژن به ریه هام برسه این سفر بیش از حد خسته ام کرده بود کمی نشستم و با حوله رفتم دوش بگیرم
از حموم بیرون اومدم و یه لباس راحتی پوشیدم موهام رو خشک میکردم که زنگ خونه خورد که زیر لب گفتم
_حتما دیاست
دستی به کمر سشوار گذاشتم رو صندلی و رفتم سمت در با آخ آوخ درو بازکردم خودشون بودن
_شنیدم شما بودین مثل قبل نیستم که بدو بدو بیام درو باز کنم
ارسلان شیرینی رو داد دستم
ارسلان: کم غر بزن زنداداش خیلی ازت دلخورم
مثل دخترا رفت خونه با تعجب روبه دیانا گفتم
_ماشاالله نازم که داره بیا تو
اومد خونه که کتری رو روشن کردم و با کمک دیانا وسایل پذیرایی رو آوردیم
دیانا: چطوری اذیت که نشدی
_نه اما خیلی خسته کننده بود دیونه شده بودم دیگه
ارسلان چشمکی زد....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part178
#paniz
سر میز که رزو کرده بودیم نشستیم
_خب چخبر چطورین
عسل: ما که خوبیم مثل همیشه اما تو خیلی فرق کردی چتری هم بهت میاد ، همینطور تپلی صورتت
به شوخطبع ای گفتم
_یعنی میگی چاقمم
تک خنده ای کرد
عسل: معلومه که نه
گارسون اومد و غذاها رو گذاشت و رفت مشغول خوردن شدیم که
محمد دستی کوبید بهم
محمد: وقت بر این حرفا هست فردا شب چطوری میخوای باهاش روبرو بشی
نگاهی بهش کردم که استرس گرفتم ناخودآگاه و عسل اینو متوجه شد
عسل: چیزی نشده که هنوز استرس گرفتی فقط داره میپرسه
نگاهی بهشون کردم و کمی از آب ام خوردم
_میدونم تا الانم خیلی زحمت دادم که کمکام کردین...
محمد: پانیذ ول کن این حرفا رو، ببین من یه فکری دارم اما اینکه رضا بیاد تو اون شرایط از خونه بیرون نمیدونم
_مگه شب قرار چه اتفاقی بیوفته
عسل: احتمال اینکه بخوان نامزدی کنن خیلی زیاده اما اینو مطمئن باش رضا خیلی مخالفه این قضیه هستش
چشمام پر شدن من فقط فردا شب فرصت داشتم برگردونمش
محمد: سعی ام رو میکنم بکشونمش از خونه بیرون بقیه اش با خودته دیگه
لبخند بی جونی زدم
_همه تلاش ام رو میکنم
عسل چشم باز و بسته کرد
عسل: مطمئنم....خب اسم هاشون رو چی گذاشتی بالاخره یه چیزایی در نظر داری
_نه انتخاب نکردم اما یه چیزایی تو ذهنم هست
عسل: خوبه
تا آخر غذا چیزی نگفتیم و فقط با شوخی های محمد و عسل اون شب گذشت ....
* * * *
نفسی گرفتم و از ماشین پیاده شدم
_اخخ که چقد دلم بر آب و هوای اینجا تنگ شده بود
محمد: خب حالا کجا آب و هوا داره بیا اینم کلید خونهتون شب ۸ آماده باش میام دنبالت
تشکری کردم و با نگهبان خونه وسیله هام رو بردم بالا
درو باز کردم و رفتم
_ممنون میشم ببرین اتاق
چشمی گفت و انجام داد و رفت
خوب شد دیانا این خونه نفروخت با اینکه خونه خودش رو داشته اینجا موند با خستگی و درد نشستم رو مبل
نفس تازه کردم تا اکسیژن به ریه هام برسه این سفر بیش از حد خسته ام کرده بود کمی نشستم و با حوله رفتم دوش بگیرم
از حموم بیرون اومدم و یه لباس راحتی پوشیدم موهام رو خشک میکردم که زنگ خونه خورد که زیر لب گفتم
_حتما دیاست
دستی به کمر سشوار گذاشتم رو صندلی و رفتم سمت در با آخ آوخ درو بازکردم خودشون بودن
_شنیدم شما بودین مثل قبل نیستم که بدو بدو بیام درو باز کنم
ارسلان شیرینی رو داد دستم
ارسلان: کم غر بزن زنداداش خیلی ازت دلخورم
مثل دخترا رفت خونه با تعجب روبه دیانا گفتم
_ماشاالله نازم که داره بیا تو
اومد خونه که کتری رو روشن کردم و با کمک دیانا وسایل پذیرایی رو آوردیم
دیانا: چطوری اذیت که نشدی
_نه اما خیلی خسته کننده بود دیونه شده بودم دیگه
ارسلان چشمکی زد....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۶.۹k
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.