عاقبت رفت و مرا با کوهی از غم جا گذاشت
عاقبت رفت و مرا با کوهی از غم جا گذاشت
درد جانسوزی برای این دل شیدا گذاشت
گفته بود از دل غبار غصّه می شوید، ولی
بیوفا رفت و مرا با غصّه ها تنها گذاشت
بی گناهی شد گناهم، دست های سرنوشت
حدّ زد و تاوان برای جُرم ناپیدا گذاشت
سیبِ سرخی که به دستم داد، دستِ روزگار
ناخنِ حیرت دهان آدم و حوّا گذاشت
با سکوت خود نشو همراه با اهلِ ریا
کاین تو را بی من، مرا بی تو، جدا از ما گذاشت
مکر یاران شد طلسم و قلب ما را تا ابد
در امیدِ واهیِ امروز و فرداها گذاشت
نم نمک آن روزهایِ شادِمانی هم گذشت
هجرِ یارم، دستِ آخر پایِ غم امضا گذاشت
آنکه روزی در کنارم بود و با من عهد بست
رفت، دل را با غمِ بی همزبانی جا گذاشت
درد جانسوزی برای این دل شیدا گذاشت
گفته بود از دل غبار غصّه می شوید، ولی
بیوفا رفت و مرا با غصّه ها تنها گذاشت
بی گناهی شد گناهم، دست های سرنوشت
حدّ زد و تاوان برای جُرم ناپیدا گذاشت
سیبِ سرخی که به دستم داد، دستِ روزگار
ناخنِ حیرت دهان آدم و حوّا گذاشت
با سکوت خود نشو همراه با اهلِ ریا
کاین تو را بی من، مرا بی تو، جدا از ما گذاشت
مکر یاران شد طلسم و قلب ما را تا ابد
در امیدِ واهیِ امروز و فرداها گذاشت
نم نمک آن روزهایِ شادِمانی هم گذشت
هجرِ یارم، دستِ آخر پایِ غم امضا گذاشت
آنکه روزی در کنارم بود و با من عهد بست
رفت، دل را با غمِ بی همزبانی جا گذاشت
۳.۸k
۱۶ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.