عاقبت رفت و مرا با کوهی از غم جا گذاشت

‍ عاقبت رفت و مرا با کوهی از غم جا گذاشت
درد جانسوزی برای این دل شیدا گذاشت
گفته بود از دل غبار غصّه می شوید، ولی
بیوفا رفت و مرا با غصّه ها تنها گذاشت
بی گناهی شد گناهم، دست های سرنوشت
حدّ زد و تاوان برای جُرم ناپیدا گذاشت
سیبِ سرخی که به دستم داد، دستِ روزگار
ناخنِ حیرت دهان آدم و حوّا گذاشت
با سکوت خود نشو همراه با اهلِ ریا
کاین تو را بی من، مرا بی تو، جدا از ما گذاشت
مکر یاران شد طلسم و قلب ما را تا ابد
در امیدِ واهیِ امروز و فرداها گذاشت
نم نمک آن روزهایِ شادِمانی هم گذشت
هجرِ یارم، دستِ آخر پایِ غم امضا گذاشت
آنکه روزی در کنارم بود و با من عهد بست
رفت، دل را با غمِ بی همزبانی جا گذاشت
دیدگاه ها (۴)

زیر باران آمدی امروز تا شیدا شوم خوش خیالم بعد تو محبوب من ت...

مثل نسیم آهسته اسمم را صدا می کردمردی که با من کوه غم را جاب...

گرفته عطر شما را فضای دانشگاههوا،هوای دوتایی...هوای دانشگاهه...

وقتی غزلی توی دلت لک زده باشد باید نفست توی تو برفک زده باشد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط