اربابسالار

#ارباب‌سالار🌸🔗
#پارت22

با صورتی که از درد جمع شده بود فقط نگاهم کرد که دوباره با التماس حرفمو تکرار کردم:

+آقا میشنوید صدامو؟!

هیچی نمیگفت و فقط هر از گاهی نفس حبس شده اشو به سختی بیرون میداد!!

با گریه گفتم:

+بخاطر من داره ازتون خون میره!!!

اکبر عصبی داد زد :

- اصغر،کار اون مردک و تموم کن!!

اومد سمتمو محکم بازومو چنگ زد و غرید:

-منم این ه.رزه رو میبرم داخل خونه!!

انگار اون لحظه جون خودمو ندید گرفته بودم و فقط به سالار فکر میکردم، موهامو میکشیدم و التماسشون میکردم که ولش کنن، اما انگار نه انگار،هیچ اهمیتی به من نمیدادن!!!

اصغر با لگد های پی در پی بدن سالار و هدف میگرفت و بی رحمانه بهش ضربه میزد...

اکبر هم منو خرمان خرمان به سمت داخل خونه میکشید..

با دست به سنگ ریزها چنگ میزدم و گریه میکردم تا یدفعه با صدای شلیک گلوله ای نفسم تو سینه حبس شد...

اکبر و اصغر مات سر جاشون وایساده بود و به دور اطرافشون نگاه میکردن که سالار دستشو بالا آورد و با درد داد زد:

-مادرشونو ب..ا جلال!!!

چند ثانیه نگذشته بود که دونفر از اعماق تاریکی جلو اومدن و با دیدن قیافه ی یکیشون که میدونستم جلاله لبخندی از سر رضایت زدم و زیر لب آروم گفتم: خدایا شکرت!!

یکیشون فوری به سمت سالار رفت و از رو زمین بلندش کرد... اما جلال...

جلوتر اومد و چرخشی به گردنش داد و رو به اکبر گفت:

-خب شما دوتا؟!
داشتید چه غلطی میکردید؟!
دیدگاه ها (۰)

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت23از ترس به تته پته افتاده بودن و هیچ راه...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت24چاره ای نداشتم باید به حرفش گوش میدادم،...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت21من و روی زمین پرت کردن و اکبر با خنده گ...

#ارباب‌سالار🌸🔗#پارت20با تمام قدر خودمو به عقب میکشیدم و ناخو...

دختر سایهPart=17رفتیم به سمت کافه نشستیم کنار چان و هر کس سف...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط