ارباب سالار🌸🔗
#اربابسالار🌸🔗
#پارت23
از ترس به تته پته افتاده بودن و هیچ راهی فراری واسشون نمونده بود...
جلال برگشت سمت سالار و گفت:
-آقا دستور چیه؟!
سالار با سر اشاره کرد که بره سمتش و در گوش جلال چیزهایی و گفت که راستش نفهمیدم!!!
با هزار درد از جام بلند شدم و خودمو به سالار رسوندم و دوباره با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
+خیلی درد دارید مگه نه؟!
کسی که کنار سالار بود گفت:
-آقا من برم ماشین و بیارم، جلالم کار اینارو میسازه!!
سالار سری تکون داد و بعد رو به من لبخندی زد و گفت:
-زخم شمشیر نخوردم که بچه، یه خراش کوچیکه!!!
به جای چاقو نگاه کردم و با صدایی که از بغض میلرزید لب زدم:
+اما همین خراش کوچیک کل لباستونو خونه کرد!!
دستشو زیر چونه ام برد و گفت:
-کاری نداره که، تو برام پانسمانش کن!!
گنگ لب زدم:
+من؟! من که بلد نیستم!!
سالار اومد چیزی بگه که اکبر با التماس داد زد:
-آقااا التماست میکنم، گوه خوردم من نمیدونستم شما کی هستید!!
سالار عصبی رو به جلال غرید:
-جلال دهنشونو ببند، ببر داخل خونه اونجا کارایی که گفتم و بکن!!
اکبرو اصغر میزدن تو سرشونو التماس میکردن که جلال چشمی گفت و جفتشونو با تهدید تفنگ برد داخل خونه!!!
نگاهی به سالار کردم و گفتم:
+چیکارشون میکنید؟!
لبخند مهربونی زد و گفت:
-یکاری که تا عمر دارن تورو دیدن از ترس فرار کنن!!
با خنده گفتم:
+منو؟!
-بله شمارو!!
دوتایی باهم زدیم زیر خنده که همون زیر دستش که نمیدونستم اسمش چیه اومد سمتمونو گفت:
-آقا ماشین و یکم جلوتر گذاشتم!!
سالار سری تکون داد و گفت:
-برو الان میام!!!
خاک لباساشو تکون داد و بعد رو به من لب زد:
-خب خانوم کوچولو بلند شو میرسونمت!!!
فوری گفتم:
+نه نه ممنون من خودم میرم!!!
اخمی کرد و عصبی گفت:
-این وقت شب؟! تنها؟! نمیبینی هوا تاریکه؟!
میخوای بلای دیگه سرت بیارن؟؟
+آخه...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-دنبالم بیا،سریع!!!
#پارت23
از ترس به تته پته افتاده بودن و هیچ راهی فراری واسشون نمونده بود...
جلال برگشت سمت سالار و گفت:
-آقا دستور چیه؟!
سالار با سر اشاره کرد که بره سمتش و در گوش جلال چیزهایی و گفت که راستش نفهمیدم!!!
با هزار درد از جام بلند شدم و خودمو به سالار رسوندم و دوباره با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
+خیلی درد دارید مگه نه؟!
کسی که کنار سالار بود گفت:
-آقا من برم ماشین و بیارم، جلالم کار اینارو میسازه!!
سالار سری تکون داد و بعد رو به من لبخندی زد و گفت:
-زخم شمشیر نخوردم که بچه، یه خراش کوچیکه!!!
به جای چاقو نگاه کردم و با صدایی که از بغض میلرزید لب زدم:
+اما همین خراش کوچیک کل لباستونو خونه کرد!!
دستشو زیر چونه ام برد و گفت:
-کاری نداره که، تو برام پانسمانش کن!!
گنگ لب زدم:
+من؟! من که بلد نیستم!!
سالار اومد چیزی بگه که اکبر با التماس داد زد:
-آقااا التماست میکنم، گوه خوردم من نمیدونستم شما کی هستید!!
سالار عصبی رو به جلال غرید:
-جلال دهنشونو ببند، ببر داخل خونه اونجا کارایی که گفتم و بکن!!
اکبرو اصغر میزدن تو سرشونو التماس میکردن که جلال چشمی گفت و جفتشونو با تهدید تفنگ برد داخل خونه!!!
نگاهی به سالار کردم و گفتم:
+چیکارشون میکنید؟!
لبخند مهربونی زد و گفت:
-یکاری که تا عمر دارن تورو دیدن از ترس فرار کنن!!
با خنده گفتم:
+منو؟!
-بله شمارو!!
دوتایی باهم زدیم زیر خنده که همون زیر دستش که نمیدونستم اسمش چیه اومد سمتمونو گفت:
-آقا ماشین و یکم جلوتر گذاشتم!!
سالار سری تکون داد و گفت:
-برو الان میام!!!
خاک لباساشو تکون داد و بعد رو به من لب زد:
-خب خانوم کوچولو بلند شو میرسونمت!!!
فوری گفتم:
+نه نه ممنون من خودم میرم!!!
اخمی کرد و عصبی گفت:
-این وقت شب؟! تنها؟! نمیبینی هوا تاریکه؟!
میخوای بلای دیگه سرت بیارن؟؟
+آخه...
حرفمو قطع کرد و گفت:
-دنبالم بیا،سریع!!!
۱.۲k
۰۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.