پارت

#پارت60:

سرم رو به طرفین تکون دادم. با این کار می خواستم هر فکری که تو سرم بود رو دور بریزم.
- بیخیال این بحث، سرت رو درد اوردم!
بهار اخمی کرد و گفت:
- دیگه نشونم از این حرفا بزنیا!
به یک لبخند کوچیکی اکتفا کردم. هی یعنی آخر عاقبت این قضیه چی می شد؟

یه لرزشی تو جیب شلوارم حس کردم. دستم رو روی شلوارم گذاشتم و گوشیم رو در اوردم. بهار‌ کنجکاو بهم نگاه می کرد. به صفحه ی گوشی خیره شدم."موزیک مرگ" ترانه ی خودمون بود.
بی حوصله تماس رو وصل کردم.
- بله تری؟

صدای پر حرصش تو گوشم پیچید:
-کجایین شما؟
- دانشگاه! تو پاتوق نشستیم. چطور مگه؟
- من تازه رسیدم، الان پیشتون میام.
-باشه.
و تماس رو قطع کرد. بهار بلافصله پرسید:
-چی گفت؟


شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- والا نمی دونم! فقط ترانه خطری بود. الله و اعلم چی شده.
-آهاان!
از دور ترانه رو دیدم که با صورتی سرخ به طرفمون می اومد. این یعنی اوضاعش خیلی برزخی بود، تا می تونستم از حرف زدن باهاش خود داری می کردم، و فقط سکوت می کردم.

بهمون رسید کیفش رو به سمتم پرت کرد و با عصبانیت روی نیمکت، کنارم نشست. آب دهنم رو قورت دادم و با ملایمت گفتم:
- ترانه جان میشه دلیل عصبانیتت رو بگی؟!
تا این حرف رو زدم منفجر شد و گفت:
- فکر کرده کی هست؟ دیو دو سر!
و...
همین جور فحش می داد. این دیگه چش بود؟
دیدگاه ها (۱)

#پارت61:من و بهار همزمان با تعجب گفتیم:-چه خبرته تو؟ چی شده؟...

#پارت62:عاشق پاییز و هواش بودم با اینکه ساعت حدودا ۱۱صبح بود...

#پارت59:با تنش گفتم: - نـ..نـکنه تو...لبخند خجولی زد و گفت:-...

#پارت58:هومن با دندون های کلید شده گفت:-تو الان چه زری زدی؟؟...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط