پارت61:
#پارت61:
من و بهار همزمان با تعجب گفتیم:
-چه خبرته تو؟ چی شده؟
با اینکه خندمون گرفته بود ولی خودمون رو کنترل کردیم. ترانه چشم های عسلی سرخش رو به دوتامون دوخت. بخاطر این قیافاش اسمش رو موزیک مرگ سیو کرده بودم.
عصبی بهمون توپید:
-اصلا به من بگید این هومنِ... تو دانشگای ما چی کار می کنه؟ آخه این احمق صورتش مال استاد بودنه؟ بهش گفتم سرما خوردم محلت نداد ادامه بدم سریع گفت برو بیرون.
بهار با تعجب گفت:
- مگه تو رو هم راه نداد؟!
-نه بابا! عقب مانده ذهنی!
مکث کرد و با دهن کجی گفت:
- من این اراجیفی که تو و دوستات می بندین رو باور نمی کنم! دوست داشتم همون موقعه یکی تو دهنش بزنم.
پس ترانه رو هم راه نداده بود. طرف مشکل روحی روانی داشت.
کلافه از حرف زدنای پشت سر هم ترانه گفتم:
-وای بسه! سرمون رو ترکوندی. بعداً حال اون ربات بی خاصیت می گیرم!
ترانه نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت:
-ببینم مگه این مستر هومن عاشق چشم و ابروی شما نبود؟ حداقل تو رو باید راه می داد. نکنه خالی می بستی؟
- برو بابا! توهم حوصله داری.
حوصله ی هیچکی و هیچ چیز رو نداشتم. به کیفم چنگ زدم و از جام بلند شدم. ترانه و بهار چند بار صدام زدن که بهشون گفتم می خوام تنها باشم، اونا هم فهمیدن چنین وقتایی نباید سمتم می اومدن.
تو حیاط بزرگ دانشگاه قدم می زدم. بی خبر از زمان و مکان انگار هیچکس رو نمی دیدم. حسابی تو فکر غرق شده بودم،به خودم که اومدم دیدم همینجور به دختر و پسری که باهم حرف می زدن، زل زده بودم. الان فکر می کردن دیوونه یی چیزی هستم صورتم رو به جهت مخالفشون چرخوندم از بس که دور خودم چرخیده بود سرگیجه گرفتم.
به ساعت مچیم نگاهی انداختم. چشم هام از تعجب گرد شد دوساعت بود که علاف می چرخیدم.
ای وایی کلاس های امروزم رو از دست دادم. چه قدر من حواس پرت بود. امروز دو کلاس بیشتر نداشتم و سر هیچکدومشونم نبودم. بهتره که خونه می رفتم. نسیم خنکی وزید که باعث بسته شدن چشم هام شد.
من و بهار همزمان با تعجب گفتیم:
-چه خبرته تو؟ چی شده؟
با اینکه خندمون گرفته بود ولی خودمون رو کنترل کردیم. ترانه چشم های عسلی سرخش رو به دوتامون دوخت. بخاطر این قیافاش اسمش رو موزیک مرگ سیو کرده بودم.
عصبی بهمون توپید:
-اصلا به من بگید این هومنِ... تو دانشگای ما چی کار می کنه؟ آخه این احمق صورتش مال استاد بودنه؟ بهش گفتم سرما خوردم محلت نداد ادامه بدم سریع گفت برو بیرون.
بهار با تعجب گفت:
- مگه تو رو هم راه نداد؟!
-نه بابا! عقب مانده ذهنی!
مکث کرد و با دهن کجی گفت:
- من این اراجیفی که تو و دوستات می بندین رو باور نمی کنم! دوست داشتم همون موقعه یکی تو دهنش بزنم.
پس ترانه رو هم راه نداده بود. طرف مشکل روحی روانی داشت.
کلافه از حرف زدنای پشت سر هم ترانه گفتم:
-وای بسه! سرمون رو ترکوندی. بعداً حال اون ربات بی خاصیت می گیرم!
ترانه نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت:
-ببینم مگه این مستر هومن عاشق چشم و ابروی شما نبود؟ حداقل تو رو باید راه می داد. نکنه خالی می بستی؟
- برو بابا! توهم حوصله داری.
حوصله ی هیچکی و هیچ چیز رو نداشتم. به کیفم چنگ زدم و از جام بلند شدم. ترانه و بهار چند بار صدام زدن که بهشون گفتم می خوام تنها باشم، اونا هم فهمیدن چنین وقتایی نباید سمتم می اومدن.
تو حیاط بزرگ دانشگاه قدم می زدم. بی خبر از زمان و مکان انگار هیچکس رو نمی دیدم. حسابی تو فکر غرق شده بودم،به خودم که اومدم دیدم همینجور به دختر و پسری که باهم حرف می زدن، زل زده بودم. الان فکر می کردن دیوونه یی چیزی هستم صورتم رو به جهت مخالفشون چرخوندم از بس که دور خودم چرخیده بود سرگیجه گرفتم.
به ساعت مچیم نگاهی انداختم. چشم هام از تعجب گرد شد دوساعت بود که علاف می چرخیدم.
ای وایی کلاس های امروزم رو از دست دادم. چه قدر من حواس پرت بود. امروز دو کلاس بیشتر نداشتم و سر هیچکدومشونم نبودم. بهتره که خونه می رفتم. نسیم خنکی وزید که باعث بسته شدن چشم هام شد.
۳.۴k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.