پارت62:
#پارت62:
عاشق پاییز و هواش بودم با اینکه ساعت حدودا ۱۱صبح بود ولی خبری از آفتاب نبود.
چشم هام رو که باز کردم چشمم به پارکینگ دانشگاه افتاد. از فاصله ی دور یه دختر و پسری دیدم.
پسر صورت دختر رو نوازش می کرد.
خاک تو سرتون! آخه اینجا جای این کارا بود؟
نمی تونستم دقیق صورتشون رو ببینم. سمت ستونی که به پارکینگ نزدیک بود با سرعت دویدم. اوه خداروشکر متوجه ام نشدن. عجیب بود که تو پارکینگ به جز اون دو نفر کسی نبود.
سرم رو سمت پارکینگ متمایل کردم که صداشون رو خوب بشنوم.
دختر با عشوه گفت:
-وایی! هومن عاشقتم.
جانممممم! هومن؟ خب شاید چند تا هومن باشه تو دانشگاه. ولی با شنیدن صدای هومن فرضیه که بدست اورده بودم اشتباه از آب در اومد. خودِ خودِ لامصبش بود.
- منم عاشقتم عزیزم! بهتره زودتر از اینجا بریم.
-ولی هومن من که لباس جشن رو ندارم. حداقل بذار از خونه بردارم.
- نمی خواد نفسم. می رم واست می خرم تو فقط بیا که دیرمون شد.
یا خدا دختر مردم رو کجا می خواست ببره؟ این صدای نفس بود یه دختر خنگ و پخمه!
صدای روشن شدن ماشین رو شنیدم. خودم رو پشت ستون مخفی کردم که من رو نببینن. ماشین هومن با سرعت از محوطه ی دانشگاه خارج شد. پس اومدنش به دانشگاه برای زدن مخ دخترها بود. نکنه بلایی سر دختره بیاره؟
چه قدر هومن ابله بود و از اون بدتر نفس احمق تر که گول حرف های بی خود هومنِ دختر باز رو می خورد. نوچ نوچ! نمی دونستم کار دقیق حراست دانشگاه چی بود که دانشجو ها و البته(استاد ها) هر غلطی که دلشون می خواست، انجام می دادن.
پس هومن برای گول زدن دخترها وارد دانشگاه ما شده بود. آخه آدم چه قدر می تونست عوضی و رذل باشه؟ دوس داشتم هومن رو می گرفتم و کله دق و دلیم رو سرش خالی می کردم. میمون بی خاصیت! از پشت ستون بیرون اومدم و اخرین نگاهم رو به پارکینگ دادم. خبری از ماشین های ترانه و بهار نبود. چقدر بی معرفت بودن یادشون رفت من بدون ماشین اومده بودم.
عاشق پاییز و هواش بودم با اینکه ساعت حدودا ۱۱صبح بود ولی خبری از آفتاب نبود.
چشم هام رو که باز کردم چشمم به پارکینگ دانشگاه افتاد. از فاصله ی دور یه دختر و پسری دیدم.
پسر صورت دختر رو نوازش می کرد.
خاک تو سرتون! آخه اینجا جای این کارا بود؟
نمی تونستم دقیق صورتشون رو ببینم. سمت ستونی که به پارکینگ نزدیک بود با سرعت دویدم. اوه خداروشکر متوجه ام نشدن. عجیب بود که تو پارکینگ به جز اون دو نفر کسی نبود.
سرم رو سمت پارکینگ متمایل کردم که صداشون رو خوب بشنوم.
دختر با عشوه گفت:
-وایی! هومن عاشقتم.
جانممممم! هومن؟ خب شاید چند تا هومن باشه تو دانشگاه. ولی با شنیدن صدای هومن فرضیه که بدست اورده بودم اشتباه از آب در اومد. خودِ خودِ لامصبش بود.
- منم عاشقتم عزیزم! بهتره زودتر از اینجا بریم.
-ولی هومن من که لباس جشن رو ندارم. حداقل بذار از خونه بردارم.
- نمی خواد نفسم. می رم واست می خرم تو فقط بیا که دیرمون شد.
یا خدا دختر مردم رو کجا می خواست ببره؟ این صدای نفس بود یه دختر خنگ و پخمه!
صدای روشن شدن ماشین رو شنیدم. خودم رو پشت ستون مخفی کردم که من رو نببینن. ماشین هومن با سرعت از محوطه ی دانشگاه خارج شد. پس اومدنش به دانشگاه برای زدن مخ دخترها بود. نکنه بلایی سر دختره بیاره؟
چه قدر هومن ابله بود و از اون بدتر نفس احمق تر که گول حرف های بی خود هومنِ دختر باز رو می خورد. نوچ نوچ! نمی دونستم کار دقیق حراست دانشگاه چی بود که دانشجو ها و البته(استاد ها) هر غلطی که دلشون می خواست، انجام می دادن.
پس هومن برای گول زدن دخترها وارد دانشگاه ما شده بود. آخه آدم چه قدر می تونست عوضی و رذل باشه؟ دوس داشتم هومن رو می گرفتم و کله دق و دلیم رو سرش خالی می کردم. میمون بی خاصیت! از پشت ستون بیرون اومدم و اخرین نگاهم رو به پارکینگ دادم. خبری از ماشین های ترانه و بهار نبود. چقدر بی معرفت بودن یادشون رفت من بدون ماشین اومده بودم.
۳.۷k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.