پارت59:
#پارت59:
با تنش گفتم:
- نـ..نـکنه تو...
لبخند خجولی زد و گفت:
- ارمیا رو وادار کردم برام تعریف کنه!
سرم رو با تاسف تکون دادم. دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:
- به ترانه هم گفتم.
- چـــــــی؟ تـــو چــیـکار کردی؟
سرش رو پایین گرفت و با مظلومیت گفت:
- خب برای اینکه زیادی رو اعصابت نره بهش گفتم. بخاطر همین اون روز که حالت بد بود، زیاد ازت سوال نپرسید.
- یعنی تنها کسی که از چیزی خبر نداشت، من بودم دیگه؟
- آره.
-کوفت و آره!
دستم رو زیر چونم گذاشتم و متفکر گفتم:
- بهار! به نظرت همه چیز به خوبی تموم می شه؟ حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم!
با مهربونی دسش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- اره عزیزم! ارمیا کارش و خوب بلده، مطمئنم موفق میشید.
پوزخندی زدم و گفتم:
- هیی امیدوارم! می دونی چیه بهار؟!
- چیه آبجی؟
-می دونی وقتی فهمیدم بابام اونی نبود که فکرش رو می کردم چه حالی شدم؟ وقتی فهمیدم کسی که تمام این سال ها من رو مثل پرنسس ها بزرگ کرده بود، ولی به قیمت بدبخت کردن بقیه!
دیگه نتونستم ادامه بدم، بغض داشت خفه ام می کردم.
راه نفسم بریده شده بود. نفس عمیقی کشیدم و لرزان گفتم:
- کاشکی همه چیز دروغ بود. کاشکی اون طور که دیدم و شنیدم نبود. از وقتی که فهمیدم همه چیز دروغه، خیلی چیزها تغییر کرد.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- حتی از بابا نپرسیدم چرا بهمون دروغ گفته! مطمئناً به یه دروغ دیگه گولم می زد.
بهار ساکت شده بود. دیگه حرفی برای گفتن نداشت.
با تنش گفتم:
- نـ..نـکنه تو...
لبخند خجولی زد و گفت:
- ارمیا رو وادار کردم برام تعریف کنه!
سرم رو با تاسف تکون دادم. دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:
- به ترانه هم گفتم.
- چـــــــی؟ تـــو چــیـکار کردی؟
سرش رو پایین گرفت و با مظلومیت گفت:
- خب برای اینکه زیادی رو اعصابت نره بهش گفتم. بخاطر همین اون روز که حالت بد بود، زیاد ازت سوال نپرسید.
- یعنی تنها کسی که از چیزی خبر نداشت، من بودم دیگه؟
- آره.
-کوفت و آره!
دستم رو زیر چونم گذاشتم و متفکر گفتم:
- بهار! به نظرت همه چیز به خوبی تموم می شه؟ حس خوبی نسبت به این قضیه ندارم!
با مهربونی دسش رو روی دستم گذاشت و گفت:
- اره عزیزم! ارمیا کارش و خوب بلده، مطمئنم موفق میشید.
پوزخندی زدم و گفتم:
- هیی امیدوارم! می دونی چیه بهار؟!
- چیه آبجی؟
-می دونی وقتی فهمیدم بابام اونی نبود که فکرش رو می کردم چه حالی شدم؟ وقتی فهمیدم کسی که تمام این سال ها من رو مثل پرنسس ها بزرگ کرده بود، ولی به قیمت بدبخت کردن بقیه!
دیگه نتونستم ادامه بدم، بغض داشت خفه ام می کردم.
راه نفسم بریده شده بود. نفس عمیقی کشیدم و لرزان گفتم:
- کاشکی همه چیز دروغ بود. کاشکی اون طور که دیدم و شنیدم نبود. از وقتی که فهمیدم همه چیز دروغه، خیلی چیزها تغییر کرد.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- حتی از بابا نپرسیدم چرا بهمون دروغ گفته! مطمئناً به یه دروغ دیگه گولم می زد.
بهار ساکت شده بود. دیگه حرفی برای گفتن نداشت.
۶.۱k
۲۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.