وقتی مافیان و روت اصلحه میکشن
ویو ات
های من ات هستم کیم ات 25سالمه چهار ساله با پارک جیمین بزرگت ترین مافیا جهان ازدواج کردم خیلی دوستش دارم و یه بچه داریم اسمش میا است خیلی نازه شبیه به جیمنه خیلی کیوت وبامزش تازه و 3سالشه میتوانه حرف بزنه اما خیل کم درست نمیتوانه تلفط ها را بگه
ویو جیمین
میشناسیدش دیگه نیاز نیست بگم خب بریم سر اصل مطلب
ویو جیمین
چند روزه یکی از دشمنام عکس ات را با یه پسر دیگه میفرسته و میگه بچه تو نیست خیلی رومخمه و من سعی میکنم با ات زیاد حرف نزنم اما اون همش ناراحت میشه و ازم دلیل میپرسه و من میگم خودت میدونی
ویو ادمین
صدای در میامد میا سریع رفت سمت در و در را باز کرد جیمین اومد تو سلام خیلی سردی کرد و رفت میا ناراحت بود که چرا باباش مثل قبل بغشا نمیکنه با چشمای اشکی اومد پیشم و شلوارم را گرفت هی دکان میداد و میگفت مامانی چرا بابا دیگه دوسم نداره گفتم نه عزیزم بابا دوست داره سرش شلوغه شب بود میا را خوابوندم و رفتم تو اتاق کار جیمین رو صندلی نشسته بود به صفحه گوشیش نگاه میکرد اروم رفتم پشت صندلیش توی گوشیش نگاه کردم عکس من بود با یه پسر دیگه تعجب کردم یعو جیمین با چشمای عصبی برگشت نگام کرد و گوشی را پرت کرد طرف صورتم و داد زد من انقدر برات کم گذاشتم که رفتی با یه پسر انقدر هرزه ایی اره هرزه خانم چی میگی برا خودت این من نیستم گفت اره پس این کیه تو عکس ها
گفتم مننیستم میگم یهو نصف صورتم داغ شد اون رو من دست بلند کرد و شروع کرد به زدنم با لگد بدنم درد گرفته بود از زدنم دست کشید رفت سمت کشو و یه چیزی برداشت وقتی اومد نزدیکم دیدم تفنگ بود ترسیده بودم با دستم عقب عقب میرفتم اومد نزدیکم پاما گرفت و کشید و نشست روی پاهام گریه ام بند نیمامد تفنگ و گذاشت روی قلبم خیلی ترسیده بودم یتودر واشد میا اومد تو اومد سمت جیمین و تفنگاازش گرفت اومد منا بغل کرد منم با جونی که داشتم اروم بغلش کردم بدنم کبود و خونی بود از دانم خون میامد یهو همه جا برام تاریک شد و هیچی نفهمیدم
ویو جیمین
ات بیهوش شد میا هی داد میزد مامان مامان بلند شو بابا کمکش کن گربه میکرد یهو گوشیم زنگ تورد شماره ناشناس بود برداشتم جواب دادم یهو صدای خنده دشمن لیوای اومد دست میزد و میگفت افرین افرین مستر پارک چیدر تو ساده لوح هستی که حتی زنت را زدی و بهش انقدر اعتماد کرد اخی بچه اتبی مادر میشه تسلیت میگم بهت مستر پارک گفتم اشغال عوضی گوشی را قطع کردم و رفتم سمت ات میخواستم بغلش کنم که میا سر ات را بیشتر به خودش چسبوند میگفت نزدیک مامانم نشو تو بابا خوبی نیستی تو مامانی را زدی گریه ام گرفته بود به زور میا را از ات جدا کردم و سریع برید استال بغشل کردم و بردمش سمتماشین گذاشتم و سریع به بیمارستان رفتم سریع رفتم نبضش کم...
های من ات هستم کیم ات 25سالمه چهار ساله با پارک جیمین بزرگت ترین مافیا جهان ازدواج کردم خیلی دوستش دارم و یه بچه داریم اسمش میا است خیلی نازه شبیه به جیمنه خیلی کیوت وبامزش تازه و 3سالشه میتوانه حرف بزنه اما خیل کم درست نمیتوانه تلفط ها را بگه
ویو جیمین
میشناسیدش دیگه نیاز نیست بگم خب بریم سر اصل مطلب
ویو جیمین
چند روزه یکی از دشمنام عکس ات را با یه پسر دیگه میفرسته و میگه بچه تو نیست خیلی رومخمه و من سعی میکنم با ات زیاد حرف نزنم اما اون همش ناراحت میشه و ازم دلیل میپرسه و من میگم خودت میدونی
ویو ادمین
صدای در میامد میا سریع رفت سمت در و در را باز کرد جیمین اومد تو سلام خیلی سردی کرد و رفت میا ناراحت بود که چرا باباش مثل قبل بغشا نمیکنه با چشمای اشکی اومد پیشم و شلوارم را گرفت هی دکان میداد و میگفت مامانی چرا بابا دیگه دوسم نداره گفتم نه عزیزم بابا دوست داره سرش شلوغه شب بود میا را خوابوندم و رفتم تو اتاق کار جیمین رو صندلی نشسته بود به صفحه گوشیش نگاه میکرد اروم رفتم پشت صندلیش توی گوشیش نگاه کردم عکس من بود با یه پسر دیگه تعجب کردم یعو جیمین با چشمای عصبی برگشت نگام کرد و گوشی را پرت کرد طرف صورتم و داد زد من انقدر برات کم گذاشتم که رفتی با یه پسر انقدر هرزه ایی اره هرزه خانم چی میگی برا خودت این من نیستم گفت اره پس این کیه تو عکس ها
گفتم مننیستم میگم یهو نصف صورتم داغ شد اون رو من دست بلند کرد و شروع کرد به زدنم با لگد بدنم درد گرفته بود از زدنم دست کشید رفت سمت کشو و یه چیزی برداشت وقتی اومد نزدیکم دیدم تفنگ بود ترسیده بودم با دستم عقب عقب میرفتم اومد نزدیکم پاما گرفت و کشید و نشست روی پاهام گریه ام بند نیمامد تفنگ و گذاشت روی قلبم خیلی ترسیده بودم یتودر واشد میا اومد تو اومد سمت جیمین و تفنگاازش گرفت اومد منا بغل کرد منم با جونی که داشتم اروم بغلش کردم بدنم کبود و خونی بود از دانم خون میامد یهو همه جا برام تاریک شد و هیچی نفهمیدم
ویو جیمین
ات بیهوش شد میا هی داد میزد مامان مامان بلند شو بابا کمکش کن گربه میکرد یهو گوشیم زنگ تورد شماره ناشناس بود برداشتم جواب دادم یهو صدای خنده دشمن لیوای اومد دست میزد و میگفت افرین افرین مستر پارک چیدر تو ساده لوح هستی که حتی زنت را زدی و بهش انقدر اعتماد کرد اخی بچه اتبی مادر میشه تسلیت میگم بهت مستر پارک گفتم اشغال عوضی گوشی را قطع کردم و رفتم سمت ات میخواستم بغلش کنم که میا سر ات را بیشتر به خودش چسبوند میگفت نزدیک مامانم نشو تو بابا خوبی نیستی تو مامانی را زدی گریه ام گرفته بود به زور میا را از ات جدا کردم و سریع برید استال بغشل کردم و بردمش سمتماشین گذاشتم و سریع به بیمارستان رفتم سریع رفتم نبضش کم...
۷.۹k
۰۵ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.