ما زود رسیدیم به تهش.
ما زود رسیدیم به تهش.
یعنی اون خواست که زود برسیم،
وگرنه من هنوز کلی جای نرفته باهاش داشتم،
کلی آهنگ که براش نفرستاده بودم،
گوشیم پر بود از شعرایی که گفته بودم براش و وقت نشده بود بفرستم و بگم ببین اینا فقط بازی با کلمه نیستا اینا حرفای دلمه...
دوربینم هنوز پر نشده بود از عکسایی که موقع حواس پرتی ازش گرفته باشم،
قلبم پر بود از حسایِ خوبی که باید باهاش تجربه میکردم،
و رو زبونم مونده بود هزار تا دوستت دارمی که باید بهش میگفتم...
ما زود رسیدیم تهش
هنوز نخورده بودیم قهوه تو کافه ای که من دوست داشتم،
هنوز اونجور که دلم میخواست بغلش نکرده بودم،
هنوز لبام نخورده بود به صورتش،
هنوز اونقدر که بس باشه برای بقیه عمرم عطر تنشو نفس نکشیده بودم،
هنوز دستام نرقصیده بود لای اون موهاش،
هنوز باهم نخونده بودیم رومئو ژولیتو،
وقت نشده بود بهم بگه چشمات اذیتت نمیکنه و من که قند توی دلم آب شده از جمله ی بعدیش،ابرو بندازم بالا و اون آروم زیر گوشم بگه ولی پدر منو درآورده...
ما زود رسیدیم به تهش...
من تازه اولاش بودم،
اولای عاشقی،اولای حالِ خوب و حسِ ناب
اولایِ زندگی کردن باهاش،واقعا زنده بودن و زندگی کردن باهاش ...
ولی اون زود رسید به تهش،
به ته خواستن من،
به ته حال خوب با من،
به ته حسای ناب کنار من...
آخ که من همیشه متنفرم از تهِ همه چی...
از ته شیرین و فرهاد که اونجوری تموم شد بگیر
تا ته خیارای بچگی که تلخ بود و
ته خواستنش...
یعنی اون خواست که زود برسیم،
وگرنه من هنوز کلی جای نرفته باهاش داشتم،
کلی آهنگ که براش نفرستاده بودم،
گوشیم پر بود از شعرایی که گفته بودم براش و وقت نشده بود بفرستم و بگم ببین اینا فقط بازی با کلمه نیستا اینا حرفای دلمه...
دوربینم هنوز پر نشده بود از عکسایی که موقع حواس پرتی ازش گرفته باشم،
قلبم پر بود از حسایِ خوبی که باید باهاش تجربه میکردم،
و رو زبونم مونده بود هزار تا دوستت دارمی که باید بهش میگفتم...
ما زود رسیدیم تهش
هنوز نخورده بودیم قهوه تو کافه ای که من دوست داشتم،
هنوز اونجور که دلم میخواست بغلش نکرده بودم،
هنوز لبام نخورده بود به صورتش،
هنوز اونقدر که بس باشه برای بقیه عمرم عطر تنشو نفس نکشیده بودم،
هنوز دستام نرقصیده بود لای اون موهاش،
هنوز باهم نخونده بودیم رومئو ژولیتو،
وقت نشده بود بهم بگه چشمات اذیتت نمیکنه و من که قند توی دلم آب شده از جمله ی بعدیش،ابرو بندازم بالا و اون آروم زیر گوشم بگه ولی پدر منو درآورده...
ما زود رسیدیم به تهش...
من تازه اولاش بودم،
اولای عاشقی،اولای حالِ خوب و حسِ ناب
اولایِ زندگی کردن باهاش،واقعا زنده بودن و زندگی کردن باهاش ...
ولی اون زود رسید به تهش،
به ته خواستن من،
به ته حال خوب با من،
به ته حسای ناب کنار من...
آخ که من همیشه متنفرم از تهِ همه چی...
از ته شیرین و فرهاد که اونجوری تموم شد بگیر
تا ته خیارای بچگی که تلخ بود و
ته خواستنش...
۲.۹k
۱۶ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.