Part 19
Part 19
(ویو کوک )
با کلی بدبختی به لیا فهموندم که اون اکسم بود و همیشه میومد اینجوری میکرد بلخره باور کرد ولی بهم گفت ات خیلی ناراحت شده می دونستم باید چیکار کنم ولی خیلی دیر بود تصمیم گرفتم فردا برم برای همین خوابیدم خیلی سخت بود بدون ات بخوابم دیگه به بوی تنش عادت کردم برای همین یه لباسشو پرداشتم و بوش کردم تا خوابم برد
(پرش زمانی به صبح )
(ویو ات )
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم که یهو یه سردرد شدید اومد سراغم سرمو گرفتم تو دستام فشار میدادم که یهو لیا اومد تو اتاق
لیا :ا..ات چی شده حالت خوبه( نگران )
ات :س...سرم درد می( که یهو از حال میره)
لیا: ات ات پاشووو (نگران )
(ویو لیا )
انقدر هول شده بودم نمیدونستم چیکار کنم تنها چیزی که به ذهنم میومد ایم بودن که به تهیونگ بگم بیاد دنبالمون
تهیونگ: الو عزیزم خوبی
لیا تروخدا سریع بیا دمه خونمون (گریه شدید)
تهیونگ: چیشدهههه خوبی
لیا: ا..ات
تهیونگ: ات چش شده
لیا :صبح که رفتم تو اتاقش سرشو گرفته بود گفتم چیشده که یهو قش کرد هققق
تهیونگ: باشه باشه اومدم
(ویو کوک)
داشتم آماده میشدم که برم پیش ات که یهو تهیونگ اومد پیشم گفت
تهیونگ :خاک تو سرت تو اصلا از ات خبر داری
کوک :ن..نه مگه چی شده
تهیونگ: لیا بهم زنگ زد گفت بیان دنبالم ات حالش بد شده
کوک: چ..چی
با حرفی که تهیونگ زد انگار یه سطل آب روم خالی کردن
تهیونگ: میای یانه
کوک: ا..اره اره بدو بریم ( با عجله )
(ویو کوک)
با سرعت رفتیم سوار ماشینم شدیم و آنقدر سریع میرفتم که نزدیک بود چند بار تصادف کنم که بلخره رسیدن رفتم پایین و زنگو زدم
کوک: لیا بیا این درو باز کن
که لیا به چهره گریون میره پیششون
لیا: هققق ا..اتت
کوک: لیا منو ببین بگو ببینم ات کجاست
لیا :طبقه بالا هققق اتاق در مشکی
(ویو کوک )
با سرعت از پله ها رفتم بالا رد رو باز کردم و ات رو دیدم با رو تخت بی حال افتاده بود سریع بغلش کردم و بردمش تو ماشین که لیا گفت
لیا: منم میام
تهیونگ: باشه عزیزم سریع بیا
لیا: اومدم
(ویو کوک )
سریع ات رو بردیم بیمارستان بردنش توی اتاق بستریش کردن یعنی اینا همش تقصیر منه هققق من ات خودمو به این وضعیت انداختم هقق داشتم آروم اشک میریختم که یهو دکتر اومد سریع اشک هام رو پاک کردم که کسی متوجه نشه
کوک: آقای دکتر حالشون چطوره میتونم ببینمش
دکتر :ببخشید ولی شما چه نسبتی با ایشون دارین
کوک: همسرشم جئون جانکوک
دکتر: اوه آقای جئون خانم ات دچار یه اختلال ذهنی شدن این ممکنه برای ناراحتی زیاد یا افسردگی باشه که دچار خیلی مشکل و حتی بعضی موقع ها سرطان هم میشه باید خیلی مراقب باشین ولی خانم ات تا الان حالشون خوبه ولی برای اطمینان باید تا فردا در اینجا بستری باشن
کوک: ا..اها بله حتما
تهیونگ: چیشد ات خوبه
کوک: اوهوم (بغض )
تهیونگ: وا هیونگ چرا گریه میکنی
کوک: همش تقصیر منهه اگه زودتر اون یونا عوضی رو بیرون میکردم و اینا اتفاق نمیافتد (گریه مردونه)
تهیونگ: بابا اشکال نداره حالا وقتی بهوش اومد برو پیشش موضوع رو بگو
کوک: اگه دیگه منو نخاددد اگه از من متنفر بشه چیی
تهیونگ: وا مرد گنده خودتو جمع کن ات ترو خیلی هم دوست داره
کوک: .......
تهیونگ :حالا برو براش یه دسته گلی یه چیزی بخر بیا نمیخوای که دیت خالی بری از دلش در بیاری که
کوک: ب...باشه
(ویو کوک )
رفتم بیرون برای ات کلی چیز گرفتم از شکلات گرفته تا خرس و عروسک و توت فرنگی و دوباره رفتم دم .............
(اسلاید بعدی چیزهایی که کوک برای ات خریده )
ادامه دارد
(ویو کوک )
با کلی بدبختی به لیا فهموندم که اون اکسم بود و همیشه میومد اینجوری میکرد بلخره باور کرد ولی بهم گفت ات خیلی ناراحت شده می دونستم باید چیکار کنم ولی خیلی دیر بود تصمیم گرفتم فردا برم برای همین خوابیدم خیلی سخت بود بدون ات بخوابم دیگه به بوی تنش عادت کردم برای همین یه لباسشو پرداشتم و بوش کردم تا خوابم برد
(پرش زمانی به صبح )
(ویو ات )
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم که یهو یه سردرد شدید اومد سراغم سرمو گرفتم تو دستام فشار میدادم که یهو لیا اومد تو اتاق
لیا :ا..ات چی شده حالت خوبه( نگران )
ات :س...سرم درد می( که یهو از حال میره)
لیا: ات ات پاشووو (نگران )
(ویو لیا )
انقدر هول شده بودم نمیدونستم چیکار کنم تنها چیزی که به ذهنم میومد ایم بودن که به تهیونگ بگم بیاد دنبالمون
تهیونگ: الو عزیزم خوبی
لیا تروخدا سریع بیا دمه خونمون (گریه شدید)
تهیونگ: چیشدهههه خوبی
لیا: ا..ات
تهیونگ: ات چش شده
لیا :صبح که رفتم تو اتاقش سرشو گرفته بود گفتم چیشده که یهو قش کرد هققق
تهیونگ: باشه باشه اومدم
(ویو کوک)
داشتم آماده میشدم که برم پیش ات که یهو تهیونگ اومد پیشم گفت
تهیونگ :خاک تو سرت تو اصلا از ات خبر داری
کوک :ن..نه مگه چی شده
تهیونگ: لیا بهم زنگ زد گفت بیان دنبالم ات حالش بد شده
کوک: چ..چی
با حرفی که تهیونگ زد انگار یه سطل آب روم خالی کردن
تهیونگ: میای یانه
کوک: ا..اره اره بدو بریم ( با عجله )
(ویو کوک)
با سرعت رفتیم سوار ماشینم شدیم و آنقدر سریع میرفتم که نزدیک بود چند بار تصادف کنم که بلخره رسیدن رفتم پایین و زنگو زدم
کوک: لیا بیا این درو باز کن
که لیا به چهره گریون میره پیششون
لیا: هققق ا..اتت
کوک: لیا منو ببین بگو ببینم ات کجاست
لیا :طبقه بالا هققق اتاق در مشکی
(ویو کوک )
با سرعت از پله ها رفتم بالا رد رو باز کردم و ات رو دیدم با رو تخت بی حال افتاده بود سریع بغلش کردم و بردمش تو ماشین که لیا گفت
لیا: منم میام
تهیونگ: باشه عزیزم سریع بیا
لیا: اومدم
(ویو کوک )
سریع ات رو بردیم بیمارستان بردنش توی اتاق بستریش کردن یعنی اینا همش تقصیر منه هققق من ات خودمو به این وضعیت انداختم هقق داشتم آروم اشک میریختم که یهو دکتر اومد سریع اشک هام رو پاک کردم که کسی متوجه نشه
کوک: آقای دکتر حالشون چطوره میتونم ببینمش
دکتر :ببخشید ولی شما چه نسبتی با ایشون دارین
کوک: همسرشم جئون جانکوک
دکتر: اوه آقای جئون خانم ات دچار یه اختلال ذهنی شدن این ممکنه برای ناراحتی زیاد یا افسردگی باشه که دچار خیلی مشکل و حتی بعضی موقع ها سرطان هم میشه باید خیلی مراقب باشین ولی خانم ات تا الان حالشون خوبه ولی برای اطمینان باید تا فردا در اینجا بستری باشن
کوک: ا..اها بله حتما
تهیونگ: چیشد ات خوبه
کوک: اوهوم (بغض )
تهیونگ: وا هیونگ چرا گریه میکنی
کوک: همش تقصیر منهه اگه زودتر اون یونا عوضی رو بیرون میکردم و اینا اتفاق نمیافتد (گریه مردونه)
تهیونگ: بابا اشکال نداره حالا وقتی بهوش اومد برو پیشش موضوع رو بگو
کوک: اگه دیگه منو نخاددد اگه از من متنفر بشه چیی
تهیونگ: وا مرد گنده خودتو جمع کن ات ترو خیلی هم دوست داره
کوک: .......
تهیونگ :حالا برو براش یه دسته گلی یه چیزی بخر بیا نمیخوای که دیت خالی بری از دلش در بیاری که
کوک: ب...باشه
(ویو کوک )
رفتم بیرون برای ات کلی چیز گرفتم از شکلات گرفته تا خرس و عروسک و توت فرنگی و دوباره رفتم دم .............
(اسلاید بعدی چیزهایی که کوک برای ات خریده )
ادامه دارد
۲۹.۳k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.