part82
#part82
#رها
به ترانه و نیاز که پشت نشسته بودن نگاه کردم و گفتم :
رها- چیزی میخورید؟
سری به نشونه منفی تکون دادن، سری تکون دادم و صاف نشستم طاها دستم رو گرفت تو دستش و گذاشت روی دنده، لبخند محوی زدم و به بیرون خیره شدم.
ترانه- تحویل گیرنده بار امروز خودتی؟
طاها از داخل آینه نیم نگاه بهش انداخت و گفت :
طاها- آره با شکیب و مبین میریم تحویل میگیریم بعدش یه راست از اونجا تحویل بچهها میدیم ببرن.
نیاز- باری که قراره ما تحویل بدیم، به اسم کیه؟
طاها- رجبی.
ترانه داد زد :
ترانه- بار اون حیوون و انداختی گردن ما؟
طاها- داد نزن، نگران چی هستید شما؟ هیچ اتفاقی براتون نمیافته.
نیاز آروم خودشو کشید جلو و از بین دوتا صندلیا رد شد و درحالی که داشت اهنگ رو زیاد میکرد گفت :
نیاز- حرص نخورید بابا این سه روز که میریم شمال و حداقل یکم خوش بگذرونیم که اگر بعدش رفتیم آب خنک بخوریم بگیم قبلش خوش گذروندیم.
ترانه محکم با دستش تو سر نیاز و گفت :
ترانه- خفه شو اگر قرار باشه بریم زندان اول از همه تورو خفه میکنم.
با خنده سری از تاسف تکون دادم.
•••
طاها نگاهی ساعتش انداخت و درحالی که از روی مبل بلند میشد گفت :
طاها- خب دیگه شکیب مبین بلند شید بریم آماده بشیم بریم دیر نشه.
سه تاشون بلند شدن و رفتن سمت اتاقاشون.
فریال- بچه ها من استرس دارم.
نازی نگاهی بهش انداخت و گفت :
نازی- منم، خداکنه اتفاقی نیوفته.
نیاز درحالی که داشت پفک میخورد گفت :
نیاز- نترسید اینا هیچیشون نمیشه، یعنی اگر بشه مارو به جرم نکرده میندازن زندان ولی اینارو نمیتونن بکن تو زندان.
خودمو کشیدم جلو و گفتم :
رها- میشه استرس ندید به من.
ترانه- استرس ندادیم که.
پوفی شکیدم و به سمت اتاق رفتم، اقهای به در زدم و با صدای طاها وارد اتاق شدم، به سمتش رفتم و گفتم :
رها- طاها میترسم.
دستشو گذاشت رو گونمو درحالی که نوازش میکرد گفت :
طاها- از چی میترسی دلبرم؟
درحالی که با انگشتای دستم بازی میکردم گفتم :
رها- میترسم گیر بیافتید.
طاها آروم خندید و منو کشید تو بغلش و گفت :
طاها- نترس عشقم گیر نمیافتیم نگران نباش.
سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش و گفتم :
رها- کی برمیگردی؟
درحالی که چتریهای موهام رو درست میکرد گفت :
طاها- ساعت سه.
سری به نشونه تفهیم تکون دادم و گفتم :
رها- امیدوارم به خیر بگذره.
طاها- میگذره دلبرم!
روی انگشتای پام ایستادم و لباشو کوتاه و آروم بوسیدم و گفتم :
رها- تا بیای منتظرتم.
لبخندی زد و گونم رو بوسید و باهم از اتاق خارج شدیم.
بعداز خدافظی کوتاهی سه تاشون سوار ماشین طاها شدن و رفتن.
در خونه رو بستم و نفسم رو فوت کردم بیرون و سعی کردم خودم رو مشغول کنم تا فکرم به سمت افکار منفی نره.
#عشق_پر_دردسر
#رها
به ترانه و نیاز که پشت نشسته بودن نگاه کردم و گفتم :
رها- چیزی میخورید؟
سری به نشونه منفی تکون دادن، سری تکون دادم و صاف نشستم طاها دستم رو گرفت تو دستش و گذاشت روی دنده، لبخند محوی زدم و به بیرون خیره شدم.
ترانه- تحویل گیرنده بار امروز خودتی؟
طاها از داخل آینه نیم نگاه بهش انداخت و گفت :
طاها- آره با شکیب و مبین میریم تحویل میگیریم بعدش یه راست از اونجا تحویل بچهها میدیم ببرن.
نیاز- باری که قراره ما تحویل بدیم، به اسم کیه؟
طاها- رجبی.
ترانه داد زد :
ترانه- بار اون حیوون و انداختی گردن ما؟
طاها- داد نزن، نگران چی هستید شما؟ هیچ اتفاقی براتون نمیافته.
نیاز آروم خودشو کشید جلو و از بین دوتا صندلیا رد شد و درحالی که داشت اهنگ رو زیاد میکرد گفت :
نیاز- حرص نخورید بابا این سه روز که میریم شمال و حداقل یکم خوش بگذرونیم که اگر بعدش رفتیم آب خنک بخوریم بگیم قبلش خوش گذروندیم.
ترانه محکم با دستش تو سر نیاز و گفت :
ترانه- خفه شو اگر قرار باشه بریم زندان اول از همه تورو خفه میکنم.
با خنده سری از تاسف تکون دادم.
•••
طاها نگاهی ساعتش انداخت و درحالی که از روی مبل بلند میشد گفت :
طاها- خب دیگه شکیب مبین بلند شید بریم آماده بشیم بریم دیر نشه.
سه تاشون بلند شدن و رفتن سمت اتاقاشون.
فریال- بچه ها من استرس دارم.
نازی نگاهی بهش انداخت و گفت :
نازی- منم، خداکنه اتفاقی نیوفته.
نیاز درحالی که داشت پفک میخورد گفت :
نیاز- نترسید اینا هیچیشون نمیشه، یعنی اگر بشه مارو به جرم نکرده میندازن زندان ولی اینارو نمیتونن بکن تو زندان.
خودمو کشیدم جلو و گفتم :
رها- میشه استرس ندید به من.
ترانه- استرس ندادیم که.
پوفی شکیدم و به سمت اتاق رفتم، اقهای به در زدم و با صدای طاها وارد اتاق شدم، به سمتش رفتم و گفتم :
رها- طاها میترسم.
دستشو گذاشت رو گونمو درحالی که نوازش میکرد گفت :
طاها- از چی میترسی دلبرم؟
درحالی که با انگشتای دستم بازی میکردم گفتم :
رها- میترسم گیر بیافتید.
طاها آروم خندید و منو کشید تو بغلش و گفت :
طاها- نترس عشقم گیر نمیافتیم نگران نباش.
سرمو بلند کردم و زل زدم تو چشماش و گفتم :
رها- کی برمیگردی؟
درحالی که چتریهای موهام رو درست میکرد گفت :
طاها- ساعت سه.
سری به نشونه تفهیم تکون دادم و گفتم :
رها- امیدوارم به خیر بگذره.
طاها- میگذره دلبرم!
روی انگشتای پام ایستادم و لباشو کوتاه و آروم بوسیدم و گفتم :
رها- تا بیای منتظرتم.
لبخندی زد و گونم رو بوسید و باهم از اتاق خارج شدیم.
بعداز خدافظی کوتاهی سه تاشون سوار ماشین طاها شدن و رفتن.
در خونه رو بستم و نفسم رو فوت کردم بیرون و سعی کردم خودم رو مشغول کنم تا فکرم به سمت افکار منفی نره.
#عشق_پر_دردسر
۲۲.۸k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.