part81
#part81
#طاها
با دیدن آیدا سریع به سمت رها رفتم و کنار گوشش گفتم :
طاها- برو داخل یکی از اتاقا هر اتفاقی افتاد هر صدای شنیدی بیرون نیا.
نگاهم کرد و باشهای گفت و رفت، آیدا پوزخندی زد و به سمتم اومد و دستاشو کرد تو جیب مانتوش و با لبخند حرص دربیاری گفت :
آیدا- از طرف خودم و رییس تبریک میگم آقای بهمنی، میبینم به عشقت رسیدی، پایدار باشین.
ابروی بالا انداختم و نگاه گذرای به اطراف انداختم و با پوزخند گفتم :
طاها- اگر عفریتههای مثل تو و رییست بزارن پایدار میمونیم.
تک خندی زد و گفت :
آیدا- عا عا عا، توهین نداشتیم آقای بهمنی، مثل آدم صحبت کن.
با پوزخندی که روی لبم گفتم :
طاها- با آدم مثل آدم صحبت میکنن نه با حیوون مثل آدم!
با خشم نگاهم کرد و گفت :
آیدا- حرف دهنتو بفهم.
دست به سینه ایستادم و گفتم :
طاها- زود تر زرتو بزن و برو کار دارم.
یه قدم اومد سمتم و گفت :
آیدا- رییس گفت بهتره از دخترش دور باشی وگرنه برات بد تموم میشه.
خندیدم و گفتم :
طاها- رییست گفته برام بد تموم میشه اگر از دخترش دور نشم؟!
با جدیت زل زدم بهش و گفتم :
طاها- به اون رییس حرومزدات بگو اگر بخواد دست به کاری بزنه که برام ناخوشایند باشه خودشو باندشو همرو باهم میفرستم رو هوا، انگشت کوچیکه منم نیست که بخواد گوهی بخوره.
خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم و درحالی که به سمت در خروجی هولش میدادم گفتم :
طاها- عین همین حرفا رو به اون رییست بزن و بگو بهمنی گفت غلطی بکنی ایندفعه جدی جدی میکنمت زیر خروارها خاک.
هولش دادم بیرون و در رو بستم، به در تکیه دادم نفسم رو کلافه فوت کردم بیرون، به سمت اتاقی که رها داخلش بود رفتم، آروم در رو باز کردم و وارد شدم، روی تخت نشسته خوابش برده بود، یعنی انقدر خسته شده بود؟!
آروم روی تخت درازش کردم و ملافه رو کشیدم روش و از اتاق خارج شدم.
#رها
با حس اینکه چیزی داره روی گردنم راه میره چشمام رو باز کردم، با دیدن طاها لبخندی زدم و خودمو چسبوندم بهش، بغلم کرد و گفت :
طاها- چه عجب بیدار شدی خانوم!
خنیازهای کشیدم و گفتم :
رها- ساعت چنده؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
طاها- نه شب.
با چشمای از حدقه در اومده سریع نشستم و گفتم :
رها- من چرا انقدر خوابیدم؟! راستی آیدا چیشد؟ چی میگفت؟
درحالی که از روی تخت بلند میشد گفت :
طاها- هیچی زر مفت میزد، غذا گرفتم بیا بریم بخوریم.
از روی تخت بلند شدم و گفتم :
رها- خب چی میگفت؟
طاها- هیچی میگفت بیا با باند ما همکاری کن که گفتم من با باندای کوچیک سر و کار ندارم.
آهانی گفتم و پشت میز نشستم، طاها یکی از جعبه پیزاهارو هول داد سمتم و گفت :
طاها- آنا کی برمیگرده؟
گاز کوچیکی به تیکه پیتزام زدم و گفتم :
رها- گفته جمعه هفته دیگه برمیگرده.
طاها- خوبه 15رو پیش خودمی.
با تعجب گفتم :
رها- 15روز؟! یعنی واقعا توقع داری تا وقتی آنا نیومده من بیام پیشت؟
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت :
طاها- یعنی نمیای؟
رها- میام ولی درحد پنج شیش روز.
طاها- به همونم راضیم، راستی فردا با بچه ها قرار بریم شمال.
رها- چرا؟
کمی از نوشابهاش خورد و گفت :
طاها- سفر، تفریح دلیل میخواد؟
سری تکون دادم و گفتم :
رها- نه ولی تو آدمی نیستی که یهویی بخوای بری سفر اونم برای تفریح.
زل زد بهم و گفت :
طاها- آفرین تو این مدت خوب من رو شناختی، آره میریم سفر ولی نه برای تفریح برای تحویل بار جدید.
آهانی گفتم و دیگه تا آخر غذا حرفی بینمون رد و بدل نشد.
#عشق_پر_دردسر
#طاها
با دیدن آیدا سریع به سمت رها رفتم و کنار گوشش گفتم :
طاها- برو داخل یکی از اتاقا هر اتفاقی افتاد هر صدای شنیدی بیرون نیا.
نگاهم کرد و باشهای گفت و رفت، آیدا پوزخندی زد و به سمتم اومد و دستاشو کرد تو جیب مانتوش و با لبخند حرص دربیاری گفت :
آیدا- از طرف خودم و رییس تبریک میگم آقای بهمنی، میبینم به عشقت رسیدی، پایدار باشین.
ابروی بالا انداختم و نگاه گذرای به اطراف انداختم و با پوزخند گفتم :
طاها- اگر عفریتههای مثل تو و رییست بزارن پایدار میمونیم.
تک خندی زد و گفت :
آیدا- عا عا عا، توهین نداشتیم آقای بهمنی، مثل آدم صحبت کن.
با پوزخندی که روی لبم گفتم :
طاها- با آدم مثل آدم صحبت میکنن نه با حیوون مثل آدم!
با خشم نگاهم کرد و گفت :
آیدا- حرف دهنتو بفهم.
دست به سینه ایستادم و گفتم :
طاها- زود تر زرتو بزن و برو کار دارم.
یه قدم اومد سمتم و گفت :
آیدا- رییس گفت بهتره از دخترش دور باشی وگرنه برات بد تموم میشه.
خندیدم و گفتم :
طاها- رییست گفته برام بد تموم میشه اگر از دخترش دور نشم؟!
با جدیت زل زدم بهش و گفتم :
طاها- به اون رییس حرومزدات بگو اگر بخواد دست به کاری بزنه که برام ناخوشایند باشه خودشو باندشو همرو باهم میفرستم رو هوا، انگشت کوچیکه منم نیست که بخواد گوهی بخوره.
خواست حرفی بزنه که اجازه ندادم و درحالی که به سمت در خروجی هولش میدادم گفتم :
طاها- عین همین حرفا رو به اون رییست بزن و بگو بهمنی گفت غلطی بکنی ایندفعه جدی جدی میکنمت زیر خروارها خاک.
هولش دادم بیرون و در رو بستم، به در تکیه دادم نفسم رو کلافه فوت کردم بیرون، به سمت اتاقی که رها داخلش بود رفتم، آروم در رو باز کردم و وارد شدم، روی تخت نشسته خوابش برده بود، یعنی انقدر خسته شده بود؟!
آروم روی تخت درازش کردم و ملافه رو کشیدم روش و از اتاق خارج شدم.
#رها
با حس اینکه چیزی داره روی گردنم راه میره چشمام رو باز کردم، با دیدن طاها لبخندی زدم و خودمو چسبوندم بهش، بغلم کرد و گفت :
طاها- چه عجب بیدار شدی خانوم!
خنیازهای کشیدم و گفتم :
رها- ساعت چنده؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
طاها- نه شب.
با چشمای از حدقه در اومده سریع نشستم و گفتم :
رها- من چرا انقدر خوابیدم؟! راستی آیدا چیشد؟ چی میگفت؟
درحالی که از روی تخت بلند میشد گفت :
طاها- هیچی زر مفت میزد، غذا گرفتم بیا بریم بخوریم.
از روی تخت بلند شدم و گفتم :
رها- خب چی میگفت؟
طاها- هیچی میگفت بیا با باند ما همکاری کن که گفتم من با باندای کوچیک سر و کار ندارم.
آهانی گفتم و پشت میز نشستم، طاها یکی از جعبه پیزاهارو هول داد سمتم و گفت :
طاها- آنا کی برمیگرده؟
گاز کوچیکی به تیکه پیتزام زدم و گفتم :
رها- گفته جمعه هفته دیگه برمیگرده.
طاها- خوبه 15رو پیش خودمی.
با تعجب گفتم :
رها- 15روز؟! یعنی واقعا توقع داری تا وقتی آنا نیومده من بیام پیشت؟
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت :
طاها- یعنی نمیای؟
رها- میام ولی درحد پنج شیش روز.
طاها- به همونم راضیم، راستی فردا با بچه ها قرار بریم شمال.
رها- چرا؟
کمی از نوشابهاش خورد و گفت :
طاها- سفر، تفریح دلیل میخواد؟
سری تکون دادم و گفتم :
رها- نه ولی تو آدمی نیستی که یهویی بخوای بری سفر اونم برای تفریح.
زل زد بهم و گفت :
طاها- آفرین تو این مدت خوب من رو شناختی، آره میریم سفر ولی نه برای تفریح برای تحویل بار جدید.
آهانی گفتم و دیگه تا آخر غذا حرفی بینمون رد و بدل نشد.
#عشق_پر_دردسر
۲۳.۳k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.