part83
#part83
#رها
از داخل یخچال یه سیب برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم و گفتم :
رها- باو بیخیال بشید، با این افکارتون فقط ذهن منم درگیر میکنید دو دیقه فکاتونو ببندین میان.
نازی درحالی که با ناخنای دستش ور میرفتم گفت :
نازی- تو چطور میتونی انقدر خونسرد باشه؟
گازی به سیب تو دستم زدم و گفتم :
رها- خونسرد نیستم، اتفاقا ذهنم خیلیم پریشونه ولی سعی میکنم مثل شما دوتا خودم رو به در و دیوار نکوبم.
منم نگران بودم، همهاش میترسیدیم اتفاقی بیوفته وی سعی میکردم بروز ندم ولی فریال و نازی از وقتی که شکیب و مبین و طاها رفتن دم به دیقه میگن نکنه اتفاقی بیوفته؟! نکنه چیزی بشه؟!
فریال دستی به موهاش کشید و زل زد به ساعت و گفت :
فریال- بابا دو ساعت از ساعتی که گفتن میان گذشته، ساعت پنج صبح خب یه اتفاقی افتاده حتما.
چشمام رو تو کاسه چرخوندم و به نیاز و ترانه که خیلی خنثی به اون دوتا نگاه میکردن کردم و گفتم :
رها- من دیگه مغزم بحث کردن با اینارو نمیک...
با صدای زنگ گوشیم حرفم رو نصفه ول کردم و به گوشیم که روی میز بود نگاه کردم، شماره ناشناس بود، کی میتونست باشه این وقت صبح؟!
نگاهی به بچه ها انداختم و گفتم :
رها- ناشناسه، این وقت صبح کیه؟
نیاز نگاهی به شماره انداخت و گفت :
نیاز- خب جواب بده تا قطع نشده.
سری تکون دادم و تلفن رو برداشتم و جواب دادم :
رها- بله؟
صدای خسته و کلافه طاها توی گوشم پیچید :
طاها- رها؟
سریع از جام پریدم و گفتم :
رها- طاها کجایید؟! نصفه جون شدیم!
با صدای که کلافگی ازش میبارید گفت :
طاها- رها ما تو کلانتریم.
با حرفی که زد برق از سرم پرید خواستم دهن باز کنم که گفت :
طاها- با چند نفر دعوا کردیم برای همون اومدیم، با دخترا پاشو بیا اینجا مدارک من تو چمدونمه اونارم بردار بیار.
به سختی گفتم :
رها- با، باشه.
طاها- فقط زود بیاید باشه؟
چند بار سرمو پشت هم تکون دادم و گفتم :
رها- باشه باشه زود میایم فقط کلانتری کجاست؟
طاها- (....)
رها- اوکی حله تا چند دیقه دیگه اونجاییم.
قطع کردم و رو کردم سمت دخترا که با استرس و نگرانی نگاهم میکردن و گفتم :
رها- رفتن کلانتری، ولی نه به اون دلیلی که ما فکر میکنیم انگار با چند نفر دعوا کردن و الان رفتن کلانتری، فری نازی پاشید مدارک مبین و شکیب و بردارید بریم کلانتری.
بعداز اتمان ترفم مناظر حرفی از سنت کسی نشدم و مستقیم به سمت اتاق مشترکم با طاها رفتم، چمدونش رو از بالا کمد اوردم پایین و مدارکش رو برداشتم، از جام بلند شدم و یه مانتو مشکی و شال مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و از اتاق خارج شدم، درحالی که کفشام رو میپوشیدم رو به ترانه و نیاز گفتم :
رها- شما دوتا میاین؟
ترانه از جاش بلند شد و گفت :
ترانه- نه کجا لشکر کشی کنیم پنج تامون بریم شما سه تا برید خبری شد خبر بدین.
باشهای گفتم، فریال نازی بعداز چند دیقه اومدن، نازی سوییج ماشین رو گرفتم سمتم و گفت :
نازی- تو آدرس و داری تو بشین پشت فرمون.
باشهای گفتم و از خونه خارج شدیم، سوار ماشین شدیم و راه افتادم سمت کلانتری.
•••
با هم از کلانتری خارج شدیم، پسری که شاکی بود از کلانتری اومد بیرون و رو به طاها گفت :
- برو به جون زنت دعا کن وگرنه هیچ وقت اجازه نمیدادم از اون تو بیای بیرون.
طاها چشمام رو تو کاسه چرخوند و گفت :
طاها- ببین عمو یا همین الان راتو بکش برو یا تضمین زنده بودنت با خداست.
پسره پوزخندی زد و گفت :
- الدنگ دو دیقه نیست از اون تو اومدی بیرون بعد الان داری تهدید میکنی؟ میخوای بزنی بیا بزن نه جراتشو داری بیا بزن.
طاها سرشو به طرفین تکون داد و گفت :
طاها- خودت خواستی.
به سمت پسره حمله ور شد که سریع جیغ کشیدم و محکم بازوشو گرفتم و گفتم :
رها- طاها دو دیقه نیست از اون تو اومدی بیرون، این مرتیکه فقط میخواد با اعصابت بازی کنه بیا بریم...
رو کردم سمت پسره و با اخم گفتم :
رها- آقا شماهم برو دیگه اینجا هی وایسادی کرم میریزی.
پسره زیرلب چیزی گفت و رفت سمت دوستاش و رفتن.
طاها- پسره قوزمیت شیطونه میگه بفرس برن بالاسرش تا حد مرگ بزننش.
شکیب بازوی طاها رو گرفت و درحالیکه میکشیدش سمت ماشین گفت :
شکیب- بیا بریم بابا یارو رفت تو هنوز وایسادی اینجا تهدید میکنی.
طاها با حرص بازوشو از دست شکیب کشید بیرون و به سمت ماشین خودش رفت، پشت سرش رفتم و نشستم داخل ماشین، طاهاهم نشست و درحالی که ماشین و روشن میکرد تلفنش رو از جیبش خارج کرد و شماره گرفت.
طاها- الو مبین؟... نه اوکیه به شکیب بگو الان بریم وسیله هارو جمع کنیم برگردیم تهران؟... پس حله خدافظ.
قطع کرد و راه افتاد، در طول راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
بعداز بیست دیقه رسیدیم خونه و سریع وسیله هارو جمع کردیم و راه افتادیم سمت تهران.
#عشق_پر_دردسر
#رها
از داخل یخچال یه سیب برداشتم و به سمت پذیرایی رفتم و گفتم :
رها- باو بیخیال بشید، با این افکارتون فقط ذهن منم درگیر میکنید دو دیقه فکاتونو ببندین میان.
نازی درحالی که با ناخنای دستش ور میرفتم گفت :
نازی- تو چطور میتونی انقدر خونسرد باشه؟
گازی به سیب تو دستم زدم و گفتم :
رها- خونسرد نیستم، اتفاقا ذهنم خیلیم پریشونه ولی سعی میکنم مثل شما دوتا خودم رو به در و دیوار نکوبم.
منم نگران بودم، همهاش میترسیدیم اتفاقی بیوفته وی سعی میکردم بروز ندم ولی فریال و نازی از وقتی که شکیب و مبین و طاها رفتن دم به دیقه میگن نکنه اتفاقی بیوفته؟! نکنه چیزی بشه؟!
فریال دستی به موهاش کشید و زل زد به ساعت و گفت :
فریال- بابا دو ساعت از ساعتی که گفتن میان گذشته، ساعت پنج صبح خب یه اتفاقی افتاده حتما.
چشمام رو تو کاسه چرخوندم و به نیاز و ترانه که خیلی خنثی به اون دوتا نگاه میکردن کردم و گفتم :
رها- من دیگه مغزم بحث کردن با اینارو نمیک...
با صدای زنگ گوشیم حرفم رو نصفه ول کردم و به گوشیم که روی میز بود نگاه کردم، شماره ناشناس بود، کی میتونست باشه این وقت صبح؟!
نگاهی به بچه ها انداختم و گفتم :
رها- ناشناسه، این وقت صبح کیه؟
نیاز نگاهی به شماره انداخت و گفت :
نیاز- خب جواب بده تا قطع نشده.
سری تکون دادم و تلفن رو برداشتم و جواب دادم :
رها- بله؟
صدای خسته و کلافه طاها توی گوشم پیچید :
طاها- رها؟
سریع از جام پریدم و گفتم :
رها- طاها کجایید؟! نصفه جون شدیم!
با صدای که کلافگی ازش میبارید گفت :
طاها- رها ما تو کلانتریم.
با حرفی که زد برق از سرم پرید خواستم دهن باز کنم که گفت :
طاها- با چند نفر دعوا کردیم برای همون اومدیم، با دخترا پاشو بیا اینجا مدارک من تو چمدونمه اونارم بردار بیار.
به سختی گفتم :
رها- با، باشه.
طاها- فقط زود بیاید باشه؟
چند بار سرمو پشت هم تکون دادم و گفتم :
رها- باشه باشه زود میایم فقط کلانتری کجاست؟
طاها- (....)
رها- اوکی حله تا چند دیقه دیگه اونجاییم.
قطع کردم و رو کردم سمت دخترا که با استرس و نگرانی نگاهم میکردن و گفتم :
رها- رفتن کلانتری، ولی نه به اون دلیلی که ما فکر میکنیم انگار با چند نفر دعوا کردن و الان رفتن کلانتری، فری نازی پاشید مدارک مبین و شکیب و بردارید بریم کلانتری.
بعداز اتمان ترفم مناظر حرفی از سنت کسی نشدم و مستقیم به سمت اتاق مشترکم با طاها رفتم، چمدونش رو از بالا کمد اوردم پایین و مدارکش رو برداشتم، از جام بلند شدم و یه مانتو مشکی و شال مشکی و شلوار جین مشکی پوشیدم و از اتاق خارج شدم، درحالی که کفشام رو میپوشیدم رو به ترانه و نیاز گفتم :
رها- شما دوتا میاین؟
ترانه از جاش بلند شد و گفت :
ترانه- نه کجا لشکر کشی کنیم پنج تامون بریم شما سه تا برید خبری شد خبر بدین.
باشهای گفتم، فریال نازی بعداز چند دیقه اومدن، نازی سوییج ماشین رو گرفتم سمتم و گفت :
نازی- تو آدرس و داری تو بشین پشت فرمون.
باشهای گفتم و از خونه خارج شدیم، سوار ماشین شدیم و راه افتادم سمت کلانتری.
•••
با هم از کلانتری خارج شدیم، پسری که شاکی بود از کلانتری اومد بیرون و رو به طاها گفت :
- برو به جون زنت دعا کن وگرنه هیچ وقت اجازه نمیدادم از اون تو بیای بیرون.
طاها چشمام رو تو کاسه چرخوند و گفت :
طاها- ببین عمو یا همین الان راتو بکش برو یا تضمین زنده بودنت با خداست.
پسره پوزخندی زد و گفت :
- الدنگ دو دیقه نیست از اون تو اومدی بیرون بعد الان داری تهدید میکنی؟ میخوای بزنی بیا بزن نه جراتشو داری بیا بزن.
طاها سرشو به طرفین تکون داد و گفت :
طاها- خودت خواستی.
به سمت پسره حمله ور شد که سریع جیغ کشیدم و محکم بازوشو گرفتم و گفتم :
رها- طاها دو دیقه نیست از اون تو اومدی بیرون، این مرتیکه فقط میخواد با اعصابت بازی کنه بیا بریم...
رو کردم سمت پسره و با اخم گفتم :
رها- آقا شماهم برو دیگه اینجا هی وایسادی کرم میریزی.
پسره زیرلب چیزی گفت و رفت سمت دوستاش و رفتن.
طاها- پسره قوزمیت شیطونه میگه بفرس برن بالاسرش تا حد مرگ بزننش.
شکیب بازوی طاها رو گرفت و درحالیکه میکشیدش سمت ماشین گفت :
شکیب- بیا بریم بابا یارو رفت تو هنوز وایسادی اینجا تهدید میکنی.
طاها با حرص بازوشو از دست شکیب کشید بیرون و به سمت ماشین خودش رفت، پشت سرش رفتم و نشستم داخل ماشین، طاهاهم نشست و درحالی که ماشین و روشن میکرد تلفنش رو از جیبش خارج کرد و شماره گرفت.
طاها- الو مبین؟... نه اوکیه به شکیب بگو الان بریم وسیله هارو جمع کنیم برگردیم تهران؟... پس حله خدافظ.
قطع کرد و راه افتاد، در طول راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
بعداز بیست دیقه رسیدیم خونه و سریع وسیله هارو جمع کردیم و راه افتادیم سمت تهران.
#عشق_پر_دردسر
۲۴.۱k
۰۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.