قسمت شصت و چهار
قسمت شصت و چهار
برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم؛با شصت هفتاد تا مهمان
مولودی خوان هم دعوت کردیم ،ایوب ب بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید ....میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند....
کم تر پیش می امد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود ،مگر وقتی ک کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد....
مثل ان استادی ک سر کلاس محبت داشتن مردم ب امام حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد....
ایوب داد و بیداد راه انداخت وکار را تا کمیته انظباطی هم کشاند....
@ta_abad_zende
قسمت شصت و پنج
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را میشناختند...
با همه احوال پرسی میکرد ...پیگیرمشکلات مالی انها میشد
بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن ب زندگی دانشجوها...
واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود ....
خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها ....
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود...
میگفت"من خانه را ب شما اجاره دادم ،نه این همه ادم"
بالاخره جوابمان کرد.....
با وضعیتی ک ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد...
کار خودم بود...
چیزی هم ب کنکور کارشناسی نمانده بود...
شهیده و زهرا کتاب های درسی را ک یازده سال از انها دور بودم ،بخش بخش کرده بودند ...
جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم ودر فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس میخواندم......
@ta_abad_zende
برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم؛با شصت هفتاد تا مهمان
مولودی خوان هم دعوت کردیم ،ایوب ب بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید ....میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند....
کم تر پیش می امد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود ،مگر وقتی ک کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال میبرد....
مثل ان استادی ک سر کلاس محبت داشتن مردم ب امام حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد....
ایوب داد و بیداد راه انداخت وکار را تا کمیته انظباطی هم کشاند....
@ta_abad_zende
قسمت شصت و پنج
از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را میشناختند...
با همه احوال پرسی میکرد ...پیگیرمشکلات مالی انها میشد
بیشتر از این دلش میتپید برای سر و سامان دادن ب زندگی دانشجوها...
واسطه اشنایی چند نفر از دختر پسر های دانشکده با هم شده بود ....
خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل اشتی دادن زن و شوهر ها ....
کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود...
میگفت"من خانه را ب شما اجاره دادم ،نه این همه ادم"
بالاخره جوابمان کرد.....
با وضعیتی ک ایوب داشت نمی توانست راه بیوفتد و دنبال خانه بگردد...
کار خودم بود...
چیزی هم ب کنکور کارشناسی نمانده بود...
شهیده و زهرا کتاب های درسی را ک یازده سال از انها دور بودم ،بخش بخش کرده بودند ...
جزوه های کوچکم را دستم میگرفتم ودر فاصله ی این بنگاه تا ان بنگاه درس میخواندم......
@ta_abad_zende
- ۳.۴k
- ۲۱ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط