قسمت شصت
قسمت شصت
رسیدگی ب درس بچه ها کار خودم بود....
ایوب زیاد توی خانه نبود...
اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد....
چند بار خواست ب بچه ها دیکته بگوید همین ک اولین غلط املایشان را دید ،کتاب را بست و رفت....
مدرسه بچه ها گاهی ب مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند.....
روز جانباز را قبول نمیکرد...میگفت "من ک جانباز نیستم،این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است ک جانش را داد"
از طرف بنیاد ،جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند....
ایوب فوری اسم اقاجون را داد....
وقتی برگشت گفت"باید بفرستمت بروی ببینی"
گفتم"حالا نمیخواهم،دلم میخواهد وقتی من را میفرستی،برایم گاو بکشی....
بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا
@ta_abad_zende
قسمت شصت و یک
برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش
هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد،با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست...
ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد"شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن"
هدی را فرستاده بودم جشن تولد؛خانه عمه اش ......
از وقتی برگشته بود یکجا بند نبود....
میرفت و می امد،من را نگاه میکرد....
میخواست حرفی بزند،ولی منصرف میشد و دوباره توی خانه راه میرفت.....
-چی شده هدی جان؟چی میخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد
"من نوار میخواهم ،دلم میخواهد برقصم.....میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم....
جلوی خنده ام را گرفتم
"خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم ،ببینم چه میگوید....
ایوب فقط گفت
"چشمم روشن"
@ta_abad_zende
رسیدگی ب درس بچه ها کار خودم بود....
ایوب زیاد توی خانه نبود...
اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد....
چند بار خواست ب بچه ها دیکته بگوید همین ک اولین غلط املایشان را دید ،کتاب را بست و رفت....
مدرسه بچه ها گاهی ب مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند.....
روز جانباز را قبول نمیکرد...میگفت "من ک جانباز نیستم،این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است ک جانش را داد"
از طرف بنیاد ،جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند....
ایوب فوری اسم اقاجون را داد....
وقتی برگشت گفت"باید بفرستمت بروی ببینی"
گفتم"حالا نمیخواهم،دلم میخواهد وقتی من را میفرستی،برایم گاو بکشی....
بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا
@ta_abad_zende
قسمت شصت و یک
برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش
هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد،با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست...
ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد"شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن"
هدی را فرستاده بودم جشن تولد؛خانه عمه اش ......
از وقتی برگشته بود یکجا بند نبود....
میرفت و می امد،من را نگاه میکرد....
میخواست حرفی بزند،ولی منصرف میشد و دوباره توی خانه راه میرفت.....
-چی شده هدی جان؟چی میخواهی بگویی؟
ایستاد و اخم کرد
"من نوار میخواهم ،دلم میخواهد برقصم.....میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم....
جلوی خنده ام را گرفتم
"خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم ،ببینم چه میگوید....
ایوب فقط گفت
"چشمم روشن"
@ta_abad_zende
- ۴.۰k
- ۲۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط