پارت54
#پارت54
خاله دستمو گرفت: خب بگو بیینم این مدت چیکار کردی؟
مهسا : این مدت هیچ، بیکار!
خاله: چرا واسه سرگرمی خودتم که شده نمیری سرکار؟
مهسا: حرفا میزنی خاله هاا اخه کی به یه دیپلم کار میده! بعدشم کار درست حسابی پیدا نمیشه.
خاله: اره خب حق داری اما من برای خودت میگم حالا خود دانی!
یه لبخند بهش زدم، با صدای مامانم نگاهمو دوختم بهش از بیرون اومده بود کلی وسایل هم دستش بود.
مامان: وای مردم مهسا بیا اینا رو از دستم بگیر.
از جام بلند شدم وسایل رو از دست مامان گرفتم بردم تو آشپزخونه گذاشتم.
مامان: وسایل رو سرجاش بذار الان باباتم میوه ها رو میاره منم چایی ببرم واسه مهمونا.
مهسا: باشه.
همه وسایل رو سرجاش گذاشتم چند دقیقه بعد بابام میوه ها رو اورد، همه شو شستم توی ظرف میوه چیدم.
شیرینی ها رو از تو یخچال بیرون اوردم ظرف شیرینی هم از تو کابینت بیرون اوردم مشغول چیدن شیرینی ها شدم.
کاش میشد تا وقتی از اینجا میرن من تو آشپزخونه بمونم لاقل با اینا سرگرم میشم انقدر حرص اونا هم نمیخورم
با صدای مامان به خودم اومدم: این بشقاب شیرینی خوری برو بذار بعد بیا چایی ببر منم شیرینی ها رو تعارف میکنم..
سرمو تکون دادم بشقاب ها رو ازش گرفتم، رفتم تو هال جلو تک تکشون بشقاب گذاشتم به یاشار که رسید سرمو بلند کردم یه چشمک بهم زد با غیض سرمو پایبن انداختم از جام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه.
بعد از اینکه چایی ها رو تعارف کردم یه گوشه نشستم، در مورد هر چیزی صبحت میکردن تا اینکه بحثشون رسید به حسام.
نگین: میگما حسام کجاست این چند روز زیاد ندیدمش!
خاله توران: فراموشی گرفتی دختر، مگه نمیدونی حسام میره سربازی.
دستشو گذاشت رو دهنش: وای مامان اصلا یادم نبود، الهی
یه پوزخند بهش زدم فقط بلده خودشیرینی کنه اره جون عمت یعنی تو نمیدونستی حسام رفته سربازی!
خاله(مادر حسام): ببخش مریم جان این چند وقت حسام خیلی بهتون زحمت داده .
مامان: نه بابا این چه حرفیه، کدوم زحمت اونم پسر خودم. با بچه خودم برام هیچ فرقی نداره.
به مامان نگاه کردم تو دلم یه پوزخند بهش زدم: مامانی اگه بفهمی همون پسر زندگی دخترتو نابود کرده چی! بازم مثله بچه خودت دوستش داری؟
از جام بلند شدم استکان ها و بشقاب ها رو جمع کردم رفتم تو آشپزخونه مشغول شستن ظرفا شدم
با تعجب به نگین نگاه کردم مانتوش انقدر کوتاه بود که راحت میتونستی همه جاشو ببینی سرمو به نشونه تاسف تکون دادم.
با خاله توران و نگین میخواستیم بریم خیابون من که اصلا دلم نمیخواست با این دختر جلف جایی برم.
اما چه میشه کرد، بعد از اینکه خدافظی کردیم از خونه بیرون اومدیم بیرون اومدن ما مساوی شد با باز شدن در خونه حامد اینا.
تو دلم دعا کردم که حامد نباشه ولی متاسفانه خودش بود، با دیدن ما تعجب کرد بعد از چند دقیقه به خودش اومد.
حامد: سلام.
نگین قری به سر و گردنش داد: سلام.
حامد سرشو پایین انداخت با یه ببخشید از ما دور شد، حرصی به نگین نگاه کردم این پس چرا نمیره خارج مگه قرار نبود بره!
همین جور که قدم زنان سمت خیابون میرفتیم گفتم: نگین جان شما مگه قرار نبود بری خارج پس چی شد؟
از گوشهی چشم بهم نگاه کرد: خب اره، میرم به زودی!
با یه لبخند زدم: خیلی هم عالی.
بی توجه بهش دست خاله تورانو گرفتم کنار گوشش زمزمه کردم: خاله واقعا نگین میخواد بره خارج؟
خاله: والا میگه میرم دیگه نمیدونم!
سرمو تکون دادم کنار خیابون منتظر تاکسی موندیم.
خاله دستمو گرفت: خب بگو بیینم این مدت چیکار کردی؟
مهسا : این مدت هیچ، بیکار!
خاله: چرا واسه سرگرمی خودتم که شده نمیری سرکار؟
مهسا: حرفا میزنی خاله هاا اخه کی به یه دیپلم کار میده! بعدشم کار درست حسابی پیدا نمیشه.
خاله: اره خب حق داری اما من برای خودت میگم حالا خود دانی!
یه لبخند بهش زدم، با صدای مامانم نگاهمو دوختم بهش از بیرون اومده بود کلی وسایل هم دستش بود.
مامان: وای مردم مهسا بیا اینا رو از دستم بگیر.
از جام بلند شدم وسایل رو از دست مامان گرفتم بردم تو آشپزخونه گذاشتم.
مامان: وسایل رو سرجاش بذار الان باباتم میوه ها رو میاره منم چایی ببرم واسه مهمونا.
مهسا: باشه.
همه وسایل رو سرجاش گذاشتم چند دقیقه بعد بابام میوه ها رو اورد، همه شو شستم توی ظرف میوه چیدم.
شیرینی ها رو از تو یخچال بیرون اوردم ظرف شیرینی هم از تو کابینت بیرون اوردم مشغول چیدن شیرینی ها شدم.
کاش میشد تا وقتی از اینجا میرن من تو آشپزخونه بمونم لاقل با اینا سرگرم میشم انقدر حرص اونا هم نمیخورم
با صدای مامان به خودم اومدم: این بشقاب شیرینی خوری برو بذار بعد بیا چایی ببر منم شیرینی ها رو تعارف میکنم..
سرمو تکون دادم بشقاب ها رو ازش گرفتم، رفتم تو هال جلو تک تکشون بشقاب گذاشتم به یاشار که رسید سرمو بلند کردم یه چشمک بهم زد با غیض سرمو پایبن انداختم از جام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه.
بعد از اینکه چایی ها رو تعارف کردم یه گوشه نشستم، در مورد هر چیزی صبحت میکردن تا اینکه بحثشون رسید به حسام.
نگین: میگما حسام کجاست این چند روز زیاد ندیدمش!
خاله توران: فراموشی گرفتی دختر، مگه نمیدونی حسام میره سربازی.
دستشو گذاشت رو دهنش: وای مامان اصلا یادم نبود، الهی
یه پوزخند بهش زدم فقط بلده خودشیرینی کنه اره جون عمت یعنی تو نمیدونستی حسام رفته سربازی!
خاله(مادر حسام): ببخش مریم جان این چند وقت حسام خیلی بهتون زحمت داده .
مامان: نه بابا این چه حرفیه، کدوم زحمت اونم پسر خودم. با بچه خودم برام هیچ فرقی نداره.
به مامان نگاه کردم تو دلم یه پوزخند بهش زدم: مامانی اگه بفهمی همون پسر زندگی دخترتو نابود کرده چی! بازم مثله بچه خودت دوستش داری؟
از جام بلند شدم استکان ها و بشقاب ها رو جمع کردم رفتم تو آشپزخونه مشغول شستن ظرفا شدم
با تعجب به نگین نگاه کردم مانتوش انقدر کوتاه بود که راحت میتونستی همه جاشو ببینی سرمو به نشونه تاسف تکون دادم.
با خاله توران و نگین میخواستیم بریم خیابون من که اصلا دلم نمیخواست با این دختر جلف جایی برم.
اما چه میشه کرد، بعد از اینکه خدافظی کردیم از خونه بیرون اومدیم بیرون اومدن ما مساوی شد با باز شدن در خونه حامد اینا.
تو دلم دعا کردم که حامد نباشه ولی متاسفانه خودش بود، با دیدن ما تعجب کرد بعد از چند دقیقه به خودش اومد.
حامد: سلام.
نگین قری به سر و گردنش داد: سلام.
حامد سرشو پایین انداخت با یه ببخشید از ما دور شد، حرصی به نگین نگاه کردم این پس چرا نمیره خارج مگه قرار نبود بره!
همین جور که قدم زنان سمت خیابون میرفتیم گفتم: نگین جان شما مگه قرار نبود بری خارج پس چی شد؟
از گوشهی چشم بهم نگاه کرد: خب اره، میرم به زودی!
با یه لبخند زدم: خیلی هم عالی.
بی توجه بهش دست خاله تورانو گرفتم کنار گوشش زمزمه کردم: خاله واقعا نگین میخواد بره خارج؟
خاله: والا میگه میرم دیگه نمیدونم!
سرمو تکون دادم کنار خیابون منتظر تاکسی موندیم.
۱۸.۹k
۳۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.