p
p⁴
جیمین ویو:
رو تخت دراز کشیده بودم.. تهیونگ وارد اتاق شد
× خوبی؟
_ نمیدونم
× پاشو باید بریم دکتر
_ نمیام
× پاشووو.. تروخدا بیا دیگه.. چرا هر دفعه باید التماست کنم بریم دکتر *کلافه*
« دکترش هم برای افسردگیشه و هم برای سادیسمش »
_ حوصله ندارم ولم کن
× خب باشه اگه نمیای به دکتر میگم بیاد اینجا
_ هی وایسا..
بدون اینکه جوابی بده از اتاق بیرون رفت
_ هووفففف
خب من حتی اگه سادیسممو درمان کنم ات برنمیگرده
اگه برمیگشت حاضر بودم کارایی کنم که متنفرم ازشون
والا
اه ولم کنین دیگه میخوام بکشم خودمو
« نهههه فردا تولدته نمیزارم بمیری »
کشوی تختو باز کردم
لباس مورد علاقه ات رو کش رفته بودم..
بغلش کردم..
هنوز عطرش روی لباس بود
اشکام سرازیر شد...
« ات خدا لعنتت کنه ببین با بچم چیکار کردی »
_ اتی جونم..*گریه*
در اتاق باز شد.. که باعث شد بشینم رو تخت
خانم لی "دکترش" وارد شد
اشکام هنوز روی صورتم بود..
یه خانوم مهربون بود..
اشکامو پاک کردم..
_ سلام..
& اقایییی پاااررکککک.. دوباره.. گفتم که بهش فکر نکنید
_ نمیتونم.. نمیشه.. ات از ذهنم بیرون نمیره *بغض*
& خب.. اون داروهارو مصرف میکنین؟
_ نه
& خب باید حتما مصرفشون کنین.. تا بهتر بشید
_ نمیتونم
& کلمه ای به نام 'نمیتونم' وجود نداره! همیشه میتونی.. خب از سادیسمت چه خبر؟
.
.
.
.
بالاخره رفت...
وقتی باهاش حرف میزنم اروم تر میشم..
چون دکترمه.. و باهاش راحتم و برام مهم نیست دختره یا پسر
به هر حال من ات رو بیشتر از هرکسی تو دنیا دوست دارم
" شش ماه بعد "
وانیلا:
سادیسم جیمین کامل درمان شده بود..
کمتر گریه میکرد و از افسردگیش کم شده بود
ولی هنوز نمیخندید
یا شبا فقط با گریه خوابش میبرد
همین..
حتی لبخند ساده هم نمیزنه
جیمین ویو:
رو تخت دراز کشیده بودم.. تهیونگ وارد اتاق شد
× خوبی؟
_ نمیدونم
× پاشو باید بریم دکتر
_ نمیام
× پاشووو.. تروخدا بیا دیگه.. چرا هر دفعه باید التماست کنم بریم دکتر *کلافه*
« دکترش هم برای افسردگیشه و هم برای سادیسمش »
_ حوصله ندارم ولم کن
× خب باشه اگه نمیای به دکتر میگم بیاد اینجا
_ هی وایسا..
بدون اینکه جوابی بده از اتاق بیرون رفت
_ هووفففف
خب من حتی اگه سادیسممو درمان کنم ات برنمیگرده
اگه برمیگشت حاضر بودم کارایی کنم که متنفرم ازشون
والا
اه ولم کنین دیگه میخوام بکشم خودمو
« نهههه فردا تولدته نمیزارم بمیری »
کشوی تختو باز کردم
لباس مورد علاقه ات رو کش رفته بودم..
بغلش کردم..
هنوز عطرش روی لباس بود
اشکام سرازیر شد...
« ات خدا لعنتت کنه ببین با بچم چیکار کردی »
_ اتی جونم..*گریه*
در اتاق باز شد.. که باعث شد بشینم رو تخت
خانم لی "دکترش" وارد شد
اشکام هنوز روی صورتم بود..
یه خانوم مهربون بود..
اشکامو پاک کردم..
_ سلام..
& اقایییی پاااررکککک.. دوباره.. گفتم که بهش فکر نکنید
_ نمیتونم.. نمیشه.. ات از ذهنم بیرون نمیره *بغض*
& خب.. اون داروهارو مصرف میکنین؟
_ نه
& خب باید حتما مصرفشون کنین.. تا بهتر بشید
_ نمیتونم
& کلمه ای به نام 'نمیتونم' وجود نداره! همیشه میتونی.. خب از سادیسمت چه خبر؟
.
.
.
.
بالاخره رفت...
وقتی باهاش حرف میزنم اروم تر میشم..
چون دکترمه.. و باهاش راحتم و برام مهم نیست دختره یا پسر
به هر حال من ات رو بیشتر از هرکسی تو دنیا دوست دارم
" شش ماه بعد "
وانیلا:
سادیسم جیمین کامل درمان شده بود..
کمتر گریه میکرد و از افسردگیش کم شده بود
ولی هنوز نمیخندید
یا شبا فقط با گریه خوابش میبرد
همین..
حتی لبخند ساده هم نمیزنه
- ۱۳.۲k
- ۲۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط