عمارت کیم تهیونگ
#عمارت_کیم_تهیونگ
#پارت_۸
_ق...قربان..
تهیونگ:دیگه میتونی ارباب صدام کنی
سرم رو بالا آوردم و سوالی بهش خیره شدم
تهیونگ با حالت گرفته ای گفت
تهیونگ:خان برای همیشه مارو ترک کرد..
با حرفی که زد حس کردم روح از تنم جدا شد
_چ...چی؟
تهیونگ:خان و خان بانو بر اثر تصادف مارو ترک کردن
حالا...خان بانو هم اضافه شد؟
_ی..یعنی چی؟
سرم رو بین دو دستم گرفتم و زانو زدم
تهیونگ:چیشد؟...حالت خوبه؟
با نفس های بریده بریده گفتم
_خ...خان...ب..
سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
*از زبان تهیونگ*
میونگ رو براید استایل بغل کردم و دویدم به سمت اتاقش
به فکر اینکه اتاقش خیلی وقته درش قفله سریع راه رو به اتاق خودم تعغیر دادم
وارد اتاق شدم و داهیون با تعجب از روی تخت بلند شد
داهیون:چ..چیشده؟...این..میونگه..
یا خدااا
بدن ظریف میونگ رو گذاشتم روی تخت و رو به داهیون خیلی جدی گفتم
_تو مراقب میونگ باش...من میرم دنبال طبیب
اینو گفتم و منتظر حرفی نموندم دویدم
به سمت در خروجی
و به نگهبان گفتم
_طبیب رو خبر کن..طبیب رو خبر کن
نگهبان هول زده گفت
+چ..چ..چشم ارباب.
و دوید به سمت خونه نقلی اش
روی تاب نشستم و نفس عمیقی کشیدم
میونگ...چقدر عوض شده بود
پخته تر و خانم تر شده بود
هنوزم منو فراموش نکرده بود
و با دیدنم مثل قدیما لکنت زبون میگرفت
#پارت_۸
_ق...قربان..
تهیونگ:دیگه میتونی ارباب صدام کنی
سرم رو بالا آوردم و سوالی بهش خیره شدم
تهیونگ با حالت گرفته ای گفت
تهیونگ:خان برای همیشه مارو ترک کرد..
با حرفی که زد حس کردم روح از تنم جدا شد
_چ...چی؟
تهیونگ:خان و خان بانو بر اثر تصادف مارو ترک کردن
حالا...خان بانو هم اضافه شد؟
_ی..یعنی چی؟
سرم رو بین دو دستم گرفتم و زانو زدم
تهیونگ:چیشد؟...حالت خوبه؟
با نفس های بریده بریده گفتم
_خ...خان...ب..
سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم
*از زبان تهیونگ*
میونگ رو براید استایل بغل کردم و دویدم به سمت اتاقش
به فکر اینکه اتاقش خیلی وقته درش قفله سریع راه رو به اتاق خودم تعغیر دادم
وارد اتاق شدم و داهیون با تعجب از روی تخت بلند شد
داهیون:چ..چیشده؟...این..میونگه..
یا خدااا
بدن ظریف میونگ رو گذاشتم روی تخت و رو به داهیون خیلی جدی گفتم
_تو مراقب میونگ باش...من میرم دنبال طبیب
اینو گفتم و منتظر حرفی نموندم دویدم
به سمت در خروجی
و به نگهبان گفتم
_طبیب رو خبر کن..طبیب رو خبر کن
نگهبان هول زده گفت
+چ..چ..چشم ارباب.
و دوید به سمت خونه نقلی اش
روی تاب نشستم و نفس عمیقی کشیدم
میونگ...چقدر عوض شده بود
پخته تر و خانم تر شده بود
هنوزم منو فراموش نکرده بود
و با دیدنم مثل قدیما لکنت زبون میگرفت
۷.۴k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.