عمارت کیم تهیونگ
#عمارت_کیم_تهیونگ
#پارت_۷
*پنج ماه بعد*
امروز روز بزرگی برای من بود...
من امروز دیپلمم رو گرفته بودم
دیپلمی که سال هابراش تلاش کردم
و از خواب و غذام زدم تا فقط بتونم
بدستش بیارم.
این دیپلم همه دار و ندارم بود
مامانم همیشه میگفت یکی از آرزوهام
اینکه تو بری دانشگاه
و منم میخوام تا وقتی زنده ام خواسته مامانم رو عملی کنم
حتی اگه دستام قطع بشن با پاهام درس میخونم،حتی اگه سرمو بزنن من بازم درس م رو ادامه میدم..هیچ چیز نمیتونه مانع درس خوندن و غیرعملی کردن خواسته مامان بشه
تو این یک سالی که تو شهر بودم فقط از طریق نامه با ایزول در ارتباط بودم
و شب ها تو خونه عمو کوچیکم به سر میبردم،اون مرد بشدت خوبی بود
و جای بابای نداشتم بود...
زن عمو هم جای مامان نداشته ام؛)
°•°•°•°
وارد عمارت شدم و با حالت دو رفتم به سمت
اتاق ایزول..
با صدایی که میومد یهو متوقف شدم
صدای گریه های ایزول بود و صدای...صدای
سئونگ؟؟؟؟؟
سئونگ:مامانم تو شهر مریضه ایزول...یکم درکم کن...
ایزول:چی میشه منم باهات بیام؟(با گریه)
سئونگ:اینجا همه به تو احتیاج دارن...خانم،میونگ همه ...
ایزول:به تو هم احتیاج دارن
سئونگ:هیچکس به من یه لا قبا احتیاج نداره
ایزول:من...من بهت احتیاج دارم سئونگ...
و صدای هق هق ایزول اوج گرفت
قطره اشکی روی گونه هام سُر خورد
هیچوقت فکرشو نمیکردم ایزول بخواد بخاطر یه پسر اشک بریزه
اون کل زندگیش رو صرف توضیح بها ندادن به پسرا به من گذروند حالا خودش داره
برای یه پسر گریه میکنه اونم کی سئونگ؟
عشق،چیکار میکرد با آدم ها
از خود بی خودشون میکرد.
تهیونگ:میونگ
با صدای تهیونگ عرق سردی کل بدنم رو فرا گرفت سریع برگشتم
موهاش رو بلوند کرده بود
و یه لباس خنک تابستونی پوشیده بود
#پارت_۷
*پنج ماه بعد*
امروز روز بزرگی برای من بود...
من امروز دیپلمم رو گرفته بودم
دیپلمی که سال هابراش تلاش کردم
و از خواب و غذام زدم تا فقط بتونم
بدستش بیارم.
این دیپلم همه دار و ندارم بود
مامانم همیشه میگفت یکی از آرزوهام
اینکه تو بری دانشگاه
و منم میخوام تا وقتی زنده ام خواسته مامانم رو عملی کنم
حتی اگه دستام قطع بشن با پاهام درس میخونم،حتی اگه سرمو بزنن من بازم درس م رو ادامه میدم..هیچ چیز نمیتونه مانع درس خوندن و غیرعملی کردن خواسته مامان بشه
تو این یک سالی که تو شهر بودم فقط از طریق نامه با ایزول در ارتباط بودم
و شب ها تو خونه عمو کوچیکم به سر میبردم،اون مرد بشدت خوبی بود
و جای بابای نداشتم بود...
زن عمو هم جای مامان نداشته ام؛)
°•°•°•°
وارد عمارت شدم و با حالت دو رفتم به سمت
اتاق ایزول..
با صدایی که میومد یهو متوقف شدم
صدای گریه های ایزول بود و صدای...صدای
سئونگ؟؟؟؟؟
سئونگ:مامانم تو شهر مریضه ایزول...یکم درکم کن...
ایزول:چی میشه منم باهات بیام؟(با گریه)
سئونگ:اینجا همه به تو احتیاج دارن...خانم،میونگ همه ...
ایزول:به تو هم احتیاج دارن
سئونگ:هیچکس به من یه لا قبا احتیاج نداره
ایزول:من...من بهت احتیاج دارم سئونگ...
و صدای هق هق ایزول اوج گرفت
قطره اشکی روی گونه هام سُر خورد
هیچوقت فکرشو نمیکردم ایزول بخواد بخاطر یه پسر اشک بریزه
اون کل زندگیش رو صرف توضیح بها ندادن به پسرا به من گذروند حالا خودش داره
برای یه پسر گریه میکنه اونم کی سئونگ؟
عشق،چیکار میکرد با آدم ها
از خود بی خودشون میکرد.
تهیونگ:میونگ
با صدای تهیونگ عرق سردی کل بدنم رو فرا گرفت سریع برگشتم
موهاش رو بلوند کرده بود
و یه لباس خنک تابستونی پوشیده بود
۸.۰k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.