عمارت کیم تهیونگ
#عمارت_کیم_تهیونگ
#پارت_۹
با این فکر لبخندی کشدار روی صورتم نمایان شد،ولی بعد به خودم اومدم و گفتم
_خجالت بکش تهیونگ..تو الان زن داری
اربابی .. نباید به یه دختر رعیت فکر کنی
نگهبان با حالت دو اومد به سمتم
نگهبان:ق_ربان.(با نفس های بریده)
از تاب پیاده شدم و گفتم
_چیشد؟
نگهبان:طبیب دارن میان...
_خیله خب...هروقت اومد راهنمایی شون کن به سمت اتاق خودم
نگهبان:چشم ارباب..
سرمو تکون دادم و رفتم به سمت در خروجی
نگهبان:ارباب...
مکث کردم و چرخیدم به سمت پیرمرد
نگهبان:قرض از فضولی...خانوم مریض شدن؟
_به تو چه ربطی داره؟...از کی تا حالا باید به رعیت جماعت جواب پس بدم؟
نگهبان:غلط کردم ارباب....شکر خوردم
حس فضولی ام داشت گل میکرد..
_دفعه بعدی بخواد شکوفا بشه
ساقه اش رو از بیخ میکَنم تا حالیت شه
دفعه بعدی از این غلطا نکنی
نگهبان:چشم ارباب(با لکنت)
آفرین ای گفتم و رفتم به سمت اتاق
از اینکه با پیرمرد بیچاره اونجوری حرف زدم یکم ته دلم ناراحت نشدم...ولی تقصیر خودش بود که پا از گلیمش درازتر کرد
و به مسئله ای که اصلا بهش مربوط نیست دخالت کرد
اینکه گذاشتم زنده بمونه خودش خیلی بود
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
امشب قرار بود رفیق چندساله ام کسی که
سال ها باهاش دوست بودم و همه راز های همو میدونستیم بیاد به عمارت ام
خیلی خوشحال بودم..بالخره قراربود
صدای خنده بپیچه تو این عمارت...
دوست داشتم این خنده...خنده های پسر یا دخترم بود...ولی حیف که این قضیه قرار بود
تا ابد تو دلم بمونه...داهیون نمیتونست بچه دار بشه و این داشت تمام روح و روانم رو آسیب میزد
#پارت_۹
با این فکر لبخندی کشدار روی صورتم نمایان شد،ولی بعد به خودم اومدم و گفتم
_خجالت بکش تهیونگ..تو الان زن داری
اربابی .. نباید به یه دختر رعیت فکر کنی
نگهبان با حالت دو اومد به سمتم
نگهبان:ق_ربان.(با نفس های بریده)
از تاب پیاده شدم و گفتم
_چیشد؟
نگهبان:طبیب دارن میان...
_خیله خب...هروقت اومد راهنمایی شون کن به سمت اتاق خودم
نگهبان:چشم ارباب..
سرمو تکون دادم و رفتم به سمت در خروجی
نگهبان:ارباب...
مکث کردم و چرخیدم به سمت پیرمرد
نگهبان:قرض از فضولی...خانوم مریض شدن؟
_به تو چه ربطی داره؟...از کی تا حالا باید به رعیت جماعت جواب پس بدم؟
نگهبان:غلط کردم ارباب....شکر خوردم
حس فضولی ام داشت گل میکرد..
_دفعه بعدی بخواد شکوفا بشه
ساقه اش رو از بیخ میکَنم تا حالیت شه
دفعه بعدی از این غلطا نکنی
نگهبان:چشم ارباب(با لکنت)
آفرین ای گفتم و رفتم به سمت اتاق
از اینکه با پیرمرد بیچاره اونجوری حرف زدم یکم ته دلم ناراحت نشدم...ولی تقصیر خودش بود که پا از گلیمش درازتر کرد
و به مسئله ای که اصلا بهش مربوط نیست دخالت کرد
اینکه گذاشتم زنده بمونه خودش خیلی بود
○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
امشب قرار بود رفیق چندساله ام کسی که
سال ها باهاش دوست بودم و همه راز های همو میدونستیم بیاد به عمارت ام
خیلی خوشحال بودم..بالخره قراربود
صدای خنده بپیچه تو این عمارت...
دوست داشتم این خنده...خنده های پسر یا دخترم بود...ولی حیف که این قضیه قرار بود
تا ابد تو دلم بمونه...داهیون نمیتونست بچه دار بشه و این داشت تمام روح و روانم رو آسیب میزد
۷.۷k
۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.