صغرا خانوم خوب می دانست
صغرا خانوم خوب می دانست
بهترین تهدید برای ما بچههای تنها رها شده از ده صبح تا ده شب،
این است که چادر مشکیش را از توی کمد بردارد،
بازش کند، بیندازد سرش و بگوید من رفتم ...
همین کافی بود که ما به گریه بیفتیم،
گوشه چادرش را بگیریم که تورو خدا نرو...
بعد فرق نمیکرد کدام یکیمان چادرش را گرفته بود،
آن یکی میدوید میرفت سراغ کفشهایش ...
کفشهای صغرا خانوم روزی چند بار قایم میشد:
زیر مبل، توی ظرف نان، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا
که قفلش خراب بود ...
حالا محال بود ما را بگذارد برود ولی همین که برای چند لحظه باورمان میشد رفتنی است
و همین که نمیرفت و کفشها را از زیر بالشت میکشید بیرون
و قربان صدقهمان میرفت داستان گریهدار خوشپایان ما بود ...
فکر میکردیم ما نگهش داشتهایم ...
فکر میکردیم کفشها ما را نجات دادهاند ...
بعدها خیلی پیش میآمد
که کفشهای مهمان محبوبمان را قایم کردیم،
کفش آدمهایی که دوست داشتیم بمانند ...!
آدمهایی که یک بار و دوبار مهربان می پرسیدند کفشها کجاست! آدمهایی که قول میدادند زود برگردند! آدمهایی که به بابا اصرار میکردند که نه نه، خودش میدهد، خودش الان میرود کفشها را میآورد. بعد وقتی کفشها را آرام از پشت در میکشیدیم بیرون، کسی مهربان نبود، کسی قربان ما نمیرفت، کسی از رفتن پشیمان نمیشد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که صغرا خانوم رفتنی نیست، خودش رفتنی نیست، کفشها هیچ کارهاند. از یک روزی به بعد که تاریخش جایی ثبت نشده و من هم یادم نیست، ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هرکس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیش دستی کردیم. وسط جملهاش گفتیم خداحافظ و کفشها را جلوی پایش جفت کردیم در را که بستیم بعد اگر گریهمان گرفته بود گریه کردیم یاد گرفتیم برای چند دقیقه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم، خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتنش، اما دست به کفشها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم. بعد رفتن در را بستیم و رفتیم سراغ ظرفها، از توی آشپزخانه داد زدیم هرچی ظرف هست بیار.
ما اینطور آدمهایی شدیم.
#بهناز_مترج
بهترین تهدید برای ما بچههای تنها رها شده از ده صبح تا ده شب،
این است که چادر مشکیش را از توی کمد بردارد،
بازش کند، بیندازد سرش و بگوید من رفتم ...
همین کافی بود که ما به گریه بیفتیم،
گوشه چادرش را بگیریم که تورو خدا نرو...
بعد فرق نمیکرد کدام یکیمان چادرش را گرفته بود،
آن یکی میدوید میرفت سراغ کفشهایش ...
کفشهای صغرا خانوم روزی چند بار قایم میشد:
زیر مبل، توی ظرف نان، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا
که قفلش خراب بود ...
حالا محال بود ما را بگذارد برود ولی همین که برای چند لحظه باورمان میشد رفتنی است
و همین که نمیرفت و کفشها را از زیر بالشت میکشید بیرون
و قربان صدقهمان میرفت داستان گریهدار خوشپایان ما بود ...
فکر میکردیم ما نگهش داشتهایم ...
فکر میکردیم کفشها ما را نجات دادهاند ...
بعدها خیلی پیش میآمد
که کفشهای مهمان محبوبمان را قایم کردیم،
کفش آدمهایی که دوست داشتیم بمانند ...!
آدمهایی که یک بار و دوبار مهربان می پرسیدند کفشها کجاست! آدمهایی که قول میدادند زود برگردند! آدمهایی که به بابا اصرار میکردند که نه نه، خودش میدهد، خودش الان میرود کفشها را میآورد. بعد وقتی کفشها را آرام از پشت در میکشیدیم بیرون، کسی مهربان نبود، کسی قربان ما نمیرفت، کسی از رفتن پشیمان نمیشد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که صغرا خانوم رفتنی نیست، خودش رفتنی نیست، کفشها هیچ کارهاند. از یک روزی به بعد که تاریخش جایی ثبت نشده و من هم یادم نیست، ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هرکس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیش دستی کردیم. وسط جملهاش گفتیم خداحافظ و کفشها را جلوی پایش جفت کردیم در را که بستیم بعد اگر گریهمان گرفته بود گریه کردیم یاد گرفتیم برای چند دقیقه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم، خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتنش، اما دست به کفشها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم. بعد رفتن در را بستیم و رفتیم سراغ ظرفها، از توی آشپزخانه داد زدیم هرچی ظرف هست بیار.
ما اینطور آدمهایی شدیم.
#بهناز_مترج
۲.۵k
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.