دیگر کسی نمانده بود همه ی دوستان پاسدار من با فیض شهادت

🌺دیگر کسی نمانده بود. همه ی دوستان پاسدار من با فیض شهادت به دست بدترین مخلوقات به دیدار یار رفته بودند. حالا نوبت من بود. یاد آرامشی افتادم که از صبح امروز روح و جان من را سبک کرده بود. با خودم گفتم: « این آرامش به دلیل نزدیک شدن زمان شهادت بوده. »

🌺یکی از آنها دستم را گرفت و از جا بلند کرد. صدای هلهله و سوت و کف بلند شد. به پیکرهای بی جان دوستانم خیره شدم. یکباره چیزی یادم آمد. گفتم: «خوب است در این شرایط سخت که آخرین لحظات است توسل پیدا کنم. »
ما اعتقاد به توسل داریم. طبق آیه ی قرآن که به اهل ایمان می گوید: « وقتی به پیشگاه خداوند می روید از وسیله استفاده کنید. »

🌺بهترین خلق را که معصومان هستند وسیله قرار دهیم. وقتی قدم هایم را به سمت وسط میدان بر می داشتم یکباره به وجود نازنین مادر سادات متوسل شدم؛ به خلاصه ی خوبی ها، به فاطمه زهرا(ع). من عاشق شهادت بودم. اما از خدا خواستم مرا برای خدمت به این نظام نوپای اسلامی کمک و یاری کند.
درست وقتی که قرار بود من به عنوان آخرین پاسدار اعدام شوم یکی از گوشه میدان داد زد: « این پاسدار نیست، این بیچاره سرباز بوده، تازه قبلا بنّا بوده. »

🌺یکی از نیروهای ضد انقلاب هم جلو آمد و گفت: « کافی است دیگران برای بعد.» نمی دانم چه شد که یک دفعه جوّ جلسه به نغع من برگشت. البته خودم علتش را می دانستم. توسل به مادر سادات در سخت ترین شرایط کلید حلّ مشکلات است.

#بی_قرار
#بریده_کتاب
#شهید_جعفر_جنگرودی
پاتوق کتاب شهید زینب کمایی maghar98@
دیدگاه ها (۱)

🌺قدش کوتاه و بدنش توپر بود. ذهن فعالی داشت. نقاط ضعف حریف را...

🌺«بی قرار» مجموعه خاطرات کوتاه و خواندنی از حالات و روحیات خ...

🌺نشستم مقابل تابوت حاجی. دوستان او در تابوت را باز کردند و ر...

🌺از باشگاه ابومسلم شروع شد. آنجا همدیگر را دیدند. او شصت و ه...

ثابتی حرفای جالبی میزد در مورد این شمخانیمخصوصا پسرش و کشتی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط