Part:3
نباید انقدر زیاده روی میکرد... حالا از خودش متنفر شده بود که امگاش بخاطر اون روی تخت بیمارستان بود!!
یعنی این الفا... تا این حد بی احتیات شده بود!!!
با صدای دکتر دستای لرزونش رو از روی شقیقه هاش بر داشت و با استرس به سمت پزشک برگشت!!!
-چی شد... حال زنم خوبععع
با صدای نسبتا لرزون و نگران... شایدم یکم ترسیده پرسید و منتظر به دکتر خیره موند...
÷نگران نباشید اقا... حال همسرتون خوبه... یکم ارامش بخش و مسکن تزریق کردیم... سرومش که تموم شد میتونید مرخصش کنید!
-اه... مرسی!
با تموم وجود از خودش متنفر بود... ولی الان داشت خدارو شکر میکرد که عزیز ترین کسش به خاطر اشتباه اون اتفاقی براش نیفتاد!
نفس عمیقی کشید و از استرسی که تو این 1 ساعت تا پای مرگ برده و برش گردونده بود راحت شد... به سمت اتاقی که ات توش بیحال خوابیده بود رفت... اما حالا حتی نمیتونست کلمات رو درست به زبون بیاره... نمیدونست چطور قرار از دل معشوقش در بیاره!! برای همین.. قدم دوم رو با تردید برداشت و ذهنشو از همه چیز خالی کرد
با پیچیده شدن دستگیره در... امگا چشماش رو باز تر نگه داشت و به الفایی که از استرس و نگرانی لرزان به سمتش قدم بر میداشت خیره موند...
+ددی؟!
اروم نجوا کرد و همین باعث شد تهیونگ بار دیگ به خودش لعنت بفرست...
-امگای من...
با گفتن این جمله اشک تو چشماش حلقه زد... ولی اون نباید خودشو ضعیف نشون میداد... چون اون یه الفا بود...
طاقتش تموم شد و ات رو طوری تو اغوش گرفت که انگار سال ها بود از دیدن هم محروم شده بودن!
امگای بیچاره که حالا از درد کمی تو خودش جمع شده بود با دیدن الفاش که انقدر پشیمون بود... دلش به رحم اومد و سر الفاش رو بیشتر به خودش فشار داد...
+الفای من....
-متاسفم!...
حالا الفاش از امگای عزیزش جدا شده بود و توی چشمای عسلیش زل زده بود...
+مشکلی نیست... من نباید تا اون...
حرفش اینبار با قرار گرفتن لب های الفاش روی لب هاش قطع شد...
ولی این بوسه... این بوسه متفاوت بود... شاید اینبار الفاش داشت با لبهاش لب های امگاش رو برخلاف بوسه های خیس همیشگیش فقط نرم نوازش میکرد... !
امگا که تاحالا همچین بوسه ای از طرف اون الفای خون خالصش دریافت نکرده بود... حالا کم کم داشت چشمایی که از تعجب گشاد شدن رو میبست و از همچین بوسه ی رویایی لذت میبرد...
کم کم الفای عزیزش ازون لب های خوش رنگش جدا شد و صورت زیبای امگاش رو قاب گرفت... و با خون سرد ترین حالت ممکن لب زد:
-نمیخام چیزی بشنوم... یا حتی درموردش حرف بزنم...
+... باشه...
(هایجین:اخی تهیونگ کیوت👀ولی گفده باشم،این روی خوب الفامون👀تو پارت های بعد قرار حسابی داستان عوض بشه👀.... خب ببینم؟! میدونید کلا ۹نفریم؟!👀زیادمون کنید😔و اینکه اگ سوالی درباره ی امگاورس داشتید حتما بپرسید ^^در خدمتم👀)
یعنی این الفا... تا این حد بی احتیات شده بود!!!
با صدای دکتر دستای لرزونش رو از روی شقیقه هاش بر داشت و با استرس به سمت پزشک برگشت!!!
-چی شد... حال زنم خوبععع
با صدای نسبتا لرزون و نگران... شایدم یکم ترسیده پرسید و منتظر به دکتر خیره موند...
÷نگران نباشید اقا... حال همسرتون خوبه... یکم ارامش بخش و مسکن تزریق کردیم... سرومش که تموم شد میتونید مرخصش کنید!
-اه... مرسی!
با تموم وجود از خودش متنفر بود... ولی الان داشت خدارو شکر میکرد که عزیز ترین کسش به خاطر اشتباه اون اتفاقی براش نیفتاد!
نفس عمیقی کشید و از استرسی که تو این 1 ساعت تا پای مرگ برده و برش گردونده بود راحت شد... به سمت اتاقی که ات توش بیحال خوابیده بود رفت... اما حالا حتی نمیتونست کلمات رو درست به زبون بیاره... نمیدونست چطور قرار از دل معشوقش در بیاره!! برای همین.. قدم دوم رو با تردید برداشت و ذهنشو از همه چیز خالی کرد
با پیچیده شدن دستگیره در... امگا چشماش رو باز تر نگه داشت و به الفایی که از استرس و نگرانی لرزان به سمتش قدم بر میداشت خیره موند...
+ددی؟!
اروم نجوا کرد و همین باعث شد تهیونگ بار دیگ به خودش لعنت بفرست...
-امگای من...
با گفتن این جمله اشک تو چشماش حلقه زد... ولی اون نباید خودشو ضعیف نشون میداد... چون اون یه الفا بود...
طاقتش تموم شد و ات رو طوری تو اغوش گرفت که انگار سال ها بود از دیدن هم محروم شده بودن!
امگای بیچاره که حالا از درد کمی تو خودش جمع شده بود با دیدن الفاش که انقدر پشیمون بود... دلش به رحم اومد و سر الفاش رو بیشتر به خودش فشار داد...
+الفای من....
-متاسفم!...
حالا الفاش از امگای عزیزش جدا شده بود و توی چشمای عسلیش زل زده بود...
+مشکلی نیست... من نباید تا اون...
حرفش اینبار با قرار گرفتن لب های الفاش روی لب هاش قطع شد...
ولی این بوسه... این بوسه متفاوت بود... شاید اینبار الفاش داشت با لبهاش لب های امگاش رو برخلاف بوسه های خیس همیشگیش فقط نرم نوازش میکرد... !
امگا که تاحالا همچین بوسه ای از طرف اون الفای خون خالصش دریافت نکرده بود... حالا کم کم داشت چشمایی که از تعجب گشاد شدن رو میبست و از همچین بوسه ی رویایی لذت میبرد...
کم کم الفای عزیزش ازون لب های خوش رنگش جدا شد و صورت زیبای امگاش رو قاب گرفت... و با خون سرد ترین حالت ممکن لب زد:
-نمیخام چیزی بشنوم... یا حتی درموردش حرف بزنم...
+... باشه...
(هایجین:اخی تهیونگ کیوت👀ولی گفده باشم،این روی خوب الفامون👀تو پارت های بعد قرار حسابی داستان عوض بشه👀.... خب ببینم؟! میدونید کلا ۹نفریم؟!👀زیادمون کنید😔و اینکه اگ سوالی درباره ی امگاورس داشتید حتما بپرسید ^^در خدمتم👀)
۵.۳k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.