Part22
#Part22
- نه چیزیم نیست موهاتو که دیدم یاد ...
و با صدای ارومتری ادامه دادم :
- یاد موهای مامانم افتادم ...
- آخی... مامانت فوت کرده ؟
بایه لبخند تلخ گفتم :
- آره ...پدر و مادرم توی هفت سالگیم مردن رفتن با عمو و زنعمو مامان بابای سهیل زندگی کردم که توی ۱۲ سالگیم اونا هم فوت کردن منم از ۱۵ سالگی رفتم تو کار پخش مواد و از ۱۷ سالگی باند مواد و بعدش پخش اسلحه رو راه انداختم...
- چه زندگیه غم انگیزی داشتی ! به جز مامان بابای سهیل کس دیگه ای نبود یا نداشتید ؟
- داشتیم
داشتیم ولی خب رابطه ی خوبی نداشتیم و تقریبا قهر بودیم
منم فقط با سهیل اینا راحت بودم وگرنه اونجا هم نمیرفتم ! ....
- آها..... خیلی سخته آدم از بچگی خانوادشو کامل از دست بده ..... وایی !
و با صورتی مچاله شده رو شو برگردوند .
چونشو گرفتم و به سمت خودم برگردوندم
دیدم داره گریه میکنه .
- گریه چرا ؟
- وای خیلی بده
- حالا نمیخواد گریه کنی بچه
- چقد تو تخسیی ! نمیشه حتی وااست ناراحت شد بهت برمیخوره ! خدای غروری تو خداااااا !
- هع ! به کارت برس
- ایششش بد اخلاق! خوشم نمیاد ازت !
# هلیا
بعد یه نیم ساعت که یاشار به کارام زل زده بود کیک آماده شد .
گزاشتم فریزر بعد یه ربع ساعت درش آوردم و با خامه تزئین کروم کیک و ..
خواستم بزارمش تو یخچال که :
- کیک آماده شد ؟
- آره
- پس بیارش بخوریم دیگه !
- نه باید خنک شه ... تازه واسه شبه بعدم مگه تو از کیک بدت نمیومد ؟
- این خوشگله به نظر خوشمزه میاد
- آها که اینطور
۴ ساعت بعد
یاشار که خواب بود روی مبل ...
تلوزیون هم که هیچی نداشت
سهیل هم بیمارستان بود
پری هم که داشت ناهار میپخت
و من واقعا حوصلم داشت سر میرفت کل عمارت و هم که گشتم
یهو یه چیزی یادم اومد !
وایسا ببینم ؟
الان که ظهره و من کیک و داشتم صبح درست میکردم و بامری دعوا داشتیم که آشپز خونه دست من باشه.....
ولی پری گفت که آقا شام میخواد و آشپز خونه رو نیاز داره....
در صورتی که ظهر بود و منه احمق هم گفتم شام میریم بیرون !
ها ؟!
چیشد ؟
......
😂😂😂بهبه چه پارتیییی
- نه چیزیم نیست موهاتو که دیدم یاد ...
و با صدای ارومتری ادامه دادم :
- یاد موهای مامانم افتادم ...
- آخی... مامانت فوت کرده ؟
بایه لبخند تلخ گفتم :
- آره ...پدر و مادرم توی هفت سالگیم مردن رفتن با عمو و زنعمو مامان بابای سهیل زندگی کردم که توی ۱۲ سالگیم اونا هم فوت کردن منم از ۱۵ سالگی رفتم تو کار پخش مواد و از ۱۷ سالگی باند مواد و بعدش پخش اسلحه رو راه انداختم...
- چه زندگیه غم انگیزی داشتی ! به جز مامان بابای سهیل کس دیگه ای نبود یا نداشتید ؟
- داشتیم
داشتیم ولی خب رابطه ی خوبی نداشتیم و تقریبا قهر بودیم
منم فقط با سهیل اینا راحت بودم وگرنه اونجا هم نمیرفتم ! ....
- آها..... خیلی سخته آدم از بچگی خانوادشو کامل از دست بده ..... وایی !
و با صورتی مچاله شده رو شو برگردوند .
چونشو گرفتم و به سمت خودم برگردوندم
دیدم داره گریه میکنه .
- گریه چرا ؟
- وای خیلی بده
- حالا نمیخواد گریه کنی بچه
- چقد تو تخسیی ! نمیشه حتی وااست ناراحت شد بهت برمیخوره ! خدای غروری تو خداااااا !
- هع ! به کارت برس
- ایششش بد اخلاق! خوشم نمیاد ازت !
# هلیا
بعد یه نیم ساعت که یاشار به کارام زل زده بود کیک آماده شد .
گزاشتم فریزر بعد یه ربع ساعت درش آوردم و با خامه تزئین کروم کیک و ..
خواستم بزارمش تو یخچال که :
- کیک آماده شد ؟
- آره
- پس بیارش بخوریم دیگه !
- نه باید خنک شه ... تازه واسه شبه بعدم مگه تو از کیک بدت نمیومد ؟
- این خوشگله به نظر خوشمزه میاد
- آها که اینطور
۴ ساعت بعد
یاشار که خواب بود روی مبل ...
تلوزیون هم که هیچی نداشت
سهیل هم بیمارستان بود
پری هم که داشت ناهار میپخت
و من واقعا حوصلم داشت سر میرفت کل عمارت و هم که گشتم
یهو یه چیزی یادم اومد !
وایسا ببینم ؟
الان که ظهره و من کیک و داشتم صبح درست میکردم و بامری دعوا داشتیم که آشپز خونه دست من باشه.....
ولی پری گفت که آقا شام میخواد و آشپز خونه رو نیاز داره....
در صورتی که ظهر بود و منه احمق هم گفتم شام میریم بیرون !
ها ؟!
چیشد ؟
......
😂😂😂بهبه چه پارتیییی
۲.۹k
۰۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.