خاطرات یک آرمی فصل ۴ پارت ۴
خاطرات یک آرمی فصل ۴ پارت ۴
(عررر! تعداد فصل با تعداد پارت یکیه! این اتفاق فقط یکبار در فصل میوفته! حالا جوری دارم میگم انگار که یه پدیده ی طبیعیه:|💔 بیخیال باو! برسیم به رمان.. کجا بودیم؟! آه! دلتنگیه عمیق وانی به اعضا! خب ببینیم اعضا اون وره آب تو چه وضعی ان؟! کی دلتنگه برای این کاراکتره مشنگ من؟♡)
نیویورک - استودیوی ضبط بیگهیت
پیدینیم: خب یونگی میخوام بیشتر رو خوندن کلمه ی "power" تمرکز کنی! جوری تلفظش کن که فضای قدرتی ریتم خراب نشه! خب شروع کن..
همه ی اعضا مشغول تمرین رو بخش آهنگ جدیدمون بودن! یه هفتهست داریم روی آلبوم جدید کار میکنیم و تازه فقط دو روزه که وانیا اون سمت دنیا با ۶ تا پسر داره زندگی میکنه.. هییی اگه برگردمو اتفاق بدی براش افتاده باشه! تهیونگ نیستم اگه اون خوابگاهشون رو به آتیش نکشونم! حتی کافیه یه چیز باشه!!!!
سئول - خیابان گانگنام - خوابگاه آسترو
+سرآشپز میونهیوک!؟ درست دارم انجامش میدم؟؟؟
راکی: خخخ! وانی همون راکی صدام کن... ببینم سوشی هاتو!
+بیااا
یکی از سوشی هارو ورداشت و چشید
راکی: اوممم خیلی خوشمزه شده..
+واقعنی؟؟
راکی: آره فوق العادهست! استعدادت ذاتیه!
+خخخ.. بنظرت اعضا خوششون میاد؟
راکی: اعضای ما؟
+نه! پسرای خودم...
راکی: آهاا! اونا.. اوهوم! آره چرا که نه! مطمئنم خوششون میاد.
از گاز دل کندمو رفتم به سمت طبقه ی بالا و دره اتاق ام جی رو زدم!
+هپی ویروس! یور اوکی؟؟؟؟
از بس صدای موزیک درام و آرومش بلند بود ک اصلاً صدامو نشنید. یه بوم نقاشی جلوش بود و مشغول کشیدن بود همزمان با آهنگ همخونی میکرد و قلمرو رو کرده بود میکروفنش.
انقدر این کارو ادامه داد که قلمو رفت تو دهنشو قیافه اش ترش شد.
یهو پقی زدم زیره خنده که متوجه ی حضورم شد و خندید و صدای موزیکش کم کرد
+تا حالا رنگ نخورده بودم پیشنهاد میکنم اصلا امتحانش نکنی!
خنده ی بلندی سر دادمو سوشی هارو گرفتم سمتش
امجی: اه این خوشمزه ها مال منن؟
+آره همشون ماله تو!
امجی: پس بقیه چی؟ به اونوو نمیدی؟؟
امجی: نه اون از خودراضی بذار گشنگی بکشه! راکی که هست.. خودش بهشون غذا بده!
بین تمام اعضا با ام جی راحت تر بودم.. حتی تو این دو روز احساس میکردم به اندازه ی دو ساله ما همو میشناسیم.. اولین شخصی بود که بدون حذف هیچ جزئیاتی زندگیمو براش تعریف کردمو چقدر خوب باهام همدردی میکرد. شاید بخاطره اینکه مثله هم بودیم! دوتا غیرعادی.. (اصن آررره! میخوام هورا بکشم! میخوام عربده بکشممم! میخوام دنیا بشنوههههه! آی مردم! آی کسی که داری اینو میخونی! من رد دادم رفتمممممم... اصن من کینهاییم! اصن خودخواهم! اصن دلم میخواد! صبر کن دلم چی رو میخواد؟؟ اهههه باز یادم اومد!! دلم بی تی اسو میخواد...)
.....
.
.
(عررر! تعداد فصل با تعداد پارت یکیه! این اتفاق فقط یکبار در فصل میوفته! حالا جوری دارم میگم انگار که یه پدیده ی طبیعیه:|💔 بیخیال باو! برسیم به رمان.. کجا بودیم؟! آه! دلتنگیه عمیق وانی به اعضا! خب ببینیم اعضا اون وره آب تو چه وضعی ان؟! کی دلتنگه برای این کاراکتره مشنگ من؟♡)
نیویورک - استودیوی ضبط بیگهیت
پیدینیم: خب یونگی میخوام بیشتر رو خوندن کلمه ی "power" تمرکز کنی! جوری تلفظش کن که فضای قدرتی ریتم خراب نشه! خب شروع کن..
همه ی اعضا مشغول تمرین رو بخش آهنگ جدیدمون بودن! یه هفتهست داریم روی آلبوم جدید کار میکنیم و تازه فقط دو روزه که وانیا اون سمت دنیا با ۶ تا پسر داره زندگی میکنه.. هییی اگه برگردمو اتفاق بدی براش افتاده باشه! تهیونگ نیستم اگه اون خوابگاهشون رو به آتیش نکشونم! حتی کافیه یه چیز باشه!!!!
سئول - خیابان گانگنام - خوابگاه آسترو
+سرآشپز میونهیوک!؟ درست دارم انجامش میدم؟؟؟
راکی: خخخ! وانی همون راکی صدام کن... ببینم سوشی هاتو!
+بیااا
یکی از سوشی هارو ورداشت و چشید
راکی: اوممم خیلی خوشمزه شده..
+واقعنی؟؟
راکی: آره فوق العادهست! استعدادت ذاتیه!
+خخخ.. بنظرت اعضا خوششون میاد؟
راکی: اعضای ما؟
+نه! پسرای خودم...
راکی: آهاا! اونا.. اوهوم! آره چرا که نه! مطمئنم خوششون میاد.
از گاز دل کندمو رفتم به سمت طبقه ی بالا و دره اتاق ام جی رو زدم!
+هپی ویروس! یور اوکی؟؟؟؟
از بس صدای موزیک درام و آرومش بلند بود ک اصلاً صدامو نشنید. یه بوم نقاشی جلوش بود و مشغول کشیدن بود همزمان با آهنگ همخونی میکرد و قلمرو رو کرده بود میکروفنش.
انقدر این کارو ادامه داد که قلمو رفت تو دهنشو قیافه اش ترش شد.
یهو پقی زدم زیره خنده که متوجه ی حضورم شد و خندید و صدای موزیکش کم کرد
+تا حالا رنگ نخورده بودم پیشنهاد میکنم اصلا امتحانش نکنی!
خنده ی بلندی سر دادمو سوشی هارو گرفتم سمتش
امجی: اه این خوشمزه ها مال منن؟
+آره همشون ماله تو!
امجی: پس بقیه چی؟ به اونوو نمیدی؟؟
امجی: نه اون از خودراضی بذار گشنگی بکشه! راکی که هست.. خودش بهشون غذا بده!
بین تمام اعضا با ام جی راحت تر بودم.. حتی تو این دو روز احساس میکردم به اندازه ی دو ساله ما همو میشناسیم.. اولین شخصی بود که بدون حذف هیچ جزئیاتی زندگیمو براش تعریف کردمو چقدر خوب باهام همدردی میکرد. شاید بخاطره اینکه مثله هم بودیم! دوتا غیرعادی.. (اصن آررره! میخوام هورا بکشم! میخوام عربده بکشممم! میخوام دنیا بشنوههههه! آی مردم! آی کسی که داری اینو میخونی! من رد دادم رفتمممممم... اصن من کینهاییم! اصن خودخواهم! اصن دلم میخواد! صبر کن دلم چی رو میخواد؟؟ اهههه باز یادم اومد!! دلم بی تی اسو میخواد...)
.....
.
.
۱۱.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.