تا وقتی که نفس میکشم فصل ۲ پارت ۶
تا وقتی که نفس میکشم فصل ۲ پارت ۶
از دید جونگکوک
نقشه رو باز تا کردمو گذاشتم تو جیبم
ته و جیمین هم کناره هم راه میرفتن و به پایین خیره شده بودن
نزدیک ۳ ساعت بود داشتیم راه میومدیم.
اما صدای اعتراض از هیچکس بلند نمیشد، دیگه بیخیال اون دوتا سخت جون شدمو روی یک تنه ی درخت قطع شده نشستم
نفسمو کش دار بیرون کشیدم.
جیمین و تهیونگ از توقف من متعجب شده بودن و بهم زل زده بودن
+باید یکم استراحت کنیم.. شما هم یه جا واسه نشستن پیدا کنید
تهیونگ نشسته به یک درخت تکیه داد و جیمین هم شاخه هارو از رو زمین کنار کشید و آروم نشست.
از این همه حرفشنوی و سکوتشون خشکم زده بود.
آذوقه هارو در آوردیم و مشغول خوردن شدیم
یک ساعت از استراحت و شکم سیر کردنمون میگذشت اما هنوز ته و جیمین تو سکوتشون غرق بودن و انگار هیچ کس قصد نداشت این سکوت رو به هم بزنه
جنگل هم جدا از تاریکی خودش سکوت وحشتناکتری رو رغم میزد.
سکوتی که خبر از هیچ قشنگی رو نمیده..
سکوتی که انگار داره بهمون برای رفتن هشدار میده!
نشستن اینجا و این سکوت سنگین داره منو بیشتر از حده تصورم آزار میده..!
دوباره نقشه رو از تو جیبم درآوردمو به مکانهاش نگاهی انداختم.
نقشه فقط بهونهای واسم بود ک به این جوء سنگین پایان بدم!
+سمت غربی کوهستان ارواحه.. نمیگم جای نرمالیه اما عبور از اونجا از بقیه مکان های دیگه کم خطر تره
تهیونگ با اشاره ی سر حرفمو تایید کرد و جیمین فقط نگام کرد.
+میگم.. فکر نمیکنید به حده خیلی عجیبی انقدر ساکتید؟! باز بینتون بحث شده؟؟
بالاخره تهیونگ زبون باز کرد و حرف غیرمنتظرهای زد
ته: جیمین من معذرت میخوام
جیمین بی حوصله نگاش کرد و با لحن شرمنده ای گفت: منم همینطور..
+خب پس چه افتخاری نصیب ما شد..! آشتیکنون وسط جنگل سیاه! این داستانارو واسه بچه هاتون تعریف کنیداا!
جیمین قهقه ای سر داد و محکم زد رو بازوم
ته هم با لبخند نشست کناره جیمین
ته: من روم نمیشه در آینده به بچم بگم وقتی دنباله مادرت بودم یه خرگوشه گوگولی تو راه سکتهم داد.
+آقا یه لحظه برو دنده عقب! بچهات؟ مادرت؟ فقط تو رو سکته داده؟
جیم: اوه اوه! این خیانتکار از الان که مارو فروخت رفت!
ته: دیگه مشکل خودتونه!!!
با خنده و شوخی یه ساعت رو گذروندیم که بالاخره تصمیم گرفتیم کپ مرگمون رو تو اون جنگل ترسناک بذاریم!
از دید سیترا
سانی با موهای قرمزه قشنگش بهم خیره شد
+مادر اونا تو جنگل سیاهن..
_کارت خوب بود دخترم..! به نگهبانا خبر بده تمام ورودی های جنگل رو ببندن
+اه.. پس شاهزاده جیمین چی؟!
_دخترم این همه شاهزاده از ملیت های مختلف برای خواستگاریت اومدن..
+نه! من فقط جیمین رو میخوام!!!
_هییی.. باشه پس دستوره قتل اون رو نمیدم.. اما بقیشون باید حتما اعدام بشن!
+قبوله مادر...
از دید جونگکوک
نقشه رو باز تا کردمو گذاشتم تو جیبم
ته و جیمین هم کناره هم راه میرفتن و به پایین خیره شده بودن
نزدیک ۳ ساعت بود داشتیم راه میومدیم.
اما صدای اعتراض از هیچکس بلند نمیشد، دیگه بیخیال اون دوتا سخت جون شدمو روی یک تنه ی درخت قطع شده نشستم
نفسمو کش دار بیرون کشیدم.
جیمین و تهیونگ از توقف من متعجب شده بودن و بهم زل زده بودن
+باید یکم استراحت کنیم.. شما هم یه جا واسه نشستن پیدا کنید
تهیونگ نشسته به یک درخت تکیه داد و جیمین هم شاخه هارو از رو زمین کنار کشید و آروم نشست.
از این همه حرفشنوی و سکوتشون خشکم زده بود.
آذوقه هارو در آوردیم و مشغول خوردن شدیم
یک ساعت از استراحت و شکم سیر کردنمون میگذشت اما هنوز ته و جیمین تو سکوتشون غرق بودن و انگار هیچ کس قصد نداشت این سکوت رو به هم بزنه
جنگل هم جدا از تاریکی خودش سکوت وحشتناکتری رو رغم میزد.
سکوتی که خبر از هیچ قشنگی رو نمیده..
سکوتی که انگار داره بهمون برای رفتن هشدار میده!
نشستن اینجا و این سکوت سنگین داره منو بیشتر از حده تصورم آزار میده..!
دوباره نقشه رو از تو جیبم درآوردمو به مکانهاش نگاهی انداختم.
نقشه فقط بهونهای واسم بود ک به این جوء سنگین پایان بدم!
+سمت غربی کوهستان ارواحه.. نمیگم جای نرمالیه اما عبور از اونجا از بقیه مکان های دیگه کم خطر تره
تهیونگ با اشاره ی سر حرفمو تایید کرد و جیمین فقط نگام کرد.
+میگم.. فکر نمیکنید به حده خیلی عجیبی انقدر ساکتید؟! باز بینتون بحث شده؟؟
بالاخره تهیونگ زبون باز کرد و حرف غیرمنتظرهای زد
ته: جیمین من معذرت میخوام
جیمین بی حوصله نگاش کرد و با لحن شرمنده ای گفت: منم همینطور..
+خب پس چه افتخاری نصیب ما شد..! آشتیکنون وسط جنگل سیاه! این داستانارو واسه بچه هاتون تعریف کنیداا!
جیمین قهقه ای سر داد و محکم زد رو بازوم
ته هم با لبخند نشست کناره جیمین
ته: من روم نمیشه در آینده به بچم بگم وقتی دنباله مادرت بودم یه خرگوشه گوگولی تو راه سکتهم داد.
+آقا یه لحظه برو دنده عقب! بچهات؟ مادرت؟ فقط تو رو سکته داده؟
جیم: اوه اوه! این خیانتکار از الان که مارو فروخت رفت!
ته: دیگه مشکل خودتونه!!!
با خنده و شوخی یه ساعت رو گذروندیم که بالاخره تصمیم گرفتیم کپ مرگمون رو تو اون جنگل ترسناک بذاریم!
از دید سیترا
سانی با موهای قرمزه قشنگش بهم خیره شد
+مادر اونا تو جنگل سیاهن..
_کارت خوب بود دخترم..! به نگهبانا خبر بده تمام ورودی های جنگل رو ببندن
+اه.. پس شاهزاده جیمین چی؟!
_دخترم این همه شاهزاده از ملیت های مختلف برای خواستگاریت اومدن..
+نه! من فقط جیمین رو میخوام!!!
_هییی.. باشه پس دستوره قتل اون رو نمیدم.. اما بقیشون باید حتما اعدام بشن!
+قبوله مادر...
۱۱.۴k
۱۷ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.