پارت سی وسوم پارت33 رمان تمام زندگی من
#پارت سی وسوم#پارت33#رمان_تمام_زندگی_من
یهو لبخندش محو شد و از بیمارستان زد بیرون
-وا این چش بود؟
+میرم دنبالش من
-باشه
رفتم دنبالش وقتی رسیدم داشت سوار ماشینش میشد
+چت شد یهو؟مثلا بچت بدنیا اومده ها
-فاطمه
+جونم
-ابجی داغونم
+چرا؟
-از شب عروسی تا حالا بابای نگین نه با نگین حرف زده نه اومده خونمون نه حتی سراغمون رو گرفته نگین یه
چندوقت افسرده شده بود به منم بی محلی میکرد خودت میدونی که نگین چقدر پدرشو دوست داره من به نگین قول دادم که وقتی آویسا متولد شد باباش کنارش باشه ولی......
+ولی چی؟
-دیشب که نگین رو اوردیم بیمارستان زنگ زدم به مادرش،مادرش گفت:پدرش گفته من دختری به اسم نگین ندارم
نمیدونم چیکار کنم نگین منو میکشه
دیگه گریش گرفته بود میدونستم روانی نگینه اگه نگین بهش بی محلی کنه یذره داغون میشه
+داشی شماره باباشو بم میدی؟
-میخوای چیکار؟
+تو بده
شماره باباش رو بهم داد و زنگ زدم بوق چهارم برداشت
-بفرمایید
+سلام
-سلام علیکم
+اقای(...)
-بله خودمم
+عموجان؟نگین زایمان کرده نمیخواین بیاین پیشش؟
شناختم فقط من بودم که بهش میگفتم عموجان
-من دختری به اسم نگین ندارم فاطمه
+عمو بخاطر من خودتون میدونین که نگین چقدر دوستون داره لطفا بیاین
-همین که گفتم
+عموجان میدونم دلخورین ازش ولی خب نگین دخترتونه دلتون میخواد ناراحتیشو ببینین؟
-نگین دخترمه دوسش دارم ولی نمیتونم ببخشمش اونکاری کرد که مردم کلی حرف پشت سرما بزنن
+عمو در دهن مردم رو نمیشه بست الان نگین باردار نمیشد میگفتن دختره مشکل داره بعدشم این دوتا عقد کرده بودن
-میدونم ولی خودت میدونی اینجا یه شهر کوچیکه و هنوز خیلیا افکارشون مثل شما جوونا نیست
+عمو حالا بخاطر من بیاین
-بهش فکر میکنم
+عموووووووووووو
-باشه
+وای خدا مرسی عموجون
-امان از دست تو دختر،چندساعت دیگه با مادرش میایم
+مرسی،خدافس
-خدانگهدارت
سجاد خوشحال بوسم کرد و گفت:من اگه تورو نداشتم چیکار میکردم
ای کاش یکی بود مشکل خودم رو حل میکرد
وقتی دید به شوخیاش مثل همیشه جواب نمیدم گفت:اون نامزدت کجاست؟
+نمیدونم
-یعنی چی؟
+یعنی چی نداره خبر ندارم کجاست
-کو حلقت؟
+تو کیفم
-توکه دوسش نداشتی چرا اینجوری کردی با زندگیت؟
+سجاد الان یک سال از اون ماجرا میگذره لطفا بحثش رو پیش نکش اون رفته پی زندگیم منم همونطور که به خودم قول داده بودم اگه اون بره زندگیمو میکنم دارم زندگی میکنم
-زندگی؟فاطمه این زندگیه واسه خودت ساختی؟
+سجاددددد بس کن فک میکنی خودم خسته نشدم؟بخدا بردیم ولی نمیخوام شکست بخورم میخوام ایندمو بدم دست سرنوشت هرچی باداباد
-ابجی ما وقتی تورو میبینیم که اینجوری شدی خب ناراحت میشیم
+هه!ناراحتیتون رو با سرد شدن نشون میدین؟
-ببخشید
+دیر شده
-فاطمه چرا ایجوری شدی تو؟
+اون اینجوریم کرد
-چه ربطی داره به اون
+اون اینجوریم کرد چون قول داده بود نره اون قول داده بود بغیر از من دست هیشکسو نگیره قول داده بود هیچوقت تنهام نزاره
سجاد سرمو گذاشت رو سینش و گفت:با اون سوپرایزی که بت گفتم همه اینا حل میشه
+اینا هیچوقت حل نمیشن
-بریم تو پیش بچه ها
+بریم
از ماشین که پیاده شدم حسین رو دیدم که داره میره سمت در ورودی بیمارستان
صداش نزدم حوصلشو نداشتم،حتما مامان بهش ادرس بیمارستان داده
با سجاد رفتیم داخل حسین هم داشت با نیما و سهیلا سلام میکرد
با دیدن من اومد به طرفم و پیشونیمو بوسید چندشم شد کمی ازش فاصله گرفتم بچه ها با تعجب به ما نگاه میکردن
حسین نگاهی به دستم کرد و گفت:کو حلقت؟
مِن مِنی کردم و گفتم:دستمو زخم کرده بود درش اوردم گذاشتمش توی کیفم بعدم دستم میکنم
نشستم روی صندلی کنار سهیلا اونم اومد نشست کنارم و دستمو گرفت توی دست خودش نگاهی به دستمون کردم حاضر بودم چندین سال عمرم رو بدم ولی علی کنارم باشه اینجوری دستمو بگیره
خواستم دستمو از دستش جدا کنم که بیشتر فشار داد هرچی زور زدم نتونستم دستمو دربیارم بچه ها عصبی به من نگاهی میکردن
یواش گفت:حلقتو بنداز دستت
+نمیخوام میگم دستم زخم شده
-بعدا بندازیا
پرستار خبر داد که نگین رو بردن بخش
با اصرار ما قرار شد بچه رو بیارن ببینیمش
چند دقیقه بعد پرستار با یه بچه ی توی بغلش اومد
سریع رفتیم پیشش سجاد بغلش کرد و گفت:سلام بابایی بهت بگما مامانت هنوز مال منم هست
خندیدم وبا لحن بچگونه ای گفتم:خب بابا مال خودت
چقد ناز بود برعکس امیرمحمد که وقتی بدنیا اومد اصلا گریه نمیکرد آویسا کلی گریه کرد
وقتی بردنش رفتم کنار نیما نشستم و گفتم:برای سهیلا خاستگار پیدا شده داری از دستش میدیا
-شوخی میکنی؟
+باهات شوخی دارم؟
دست کرد توی موهاش و گفت:حالا چه غلطی کنم؟خاستگارش کیه؟
+همون که چندسال پیش باهاش دوست بود مثل اینکه درسش تموم شده یک سالیم میشه سرکاره هم خونه داره هم ماشین
رنگش عوض شد و گفت:سهیلا چی میگه؟
+سهیلا میگه من جو
یهو لبخندش محو شد و از بیمارستان زد بیرون
-وا این چش بود؟
+میرم دنبالش من
-باشه
رفتم دنبالش وقتی رسیدم داشت سوار ماشینش میشد
+چت شد یهو؟مثلا بچت بدنیا اومده ها
-فاطمه
+جونم
-ابجی داغونم
+چرا؟
-از شب عروسی تا حالا بابای نگین نه با نگین حرف زده نه اومده خونمون نه حتی سراغمون رو گرفته نگین یه
چندوقت افسرده شده بود به منم بی محلی میکرد خودت میدونی که نگین چقدر پدرشو دوست داره من به نگین قول دادم که وقتی آویسا متولد شد باباش کنارش باشه ولی......
+ولی چی؟
-دیشب که نگین رو اوردیم بیمارستان زنگ زدم به مادرش،مادرش گفت:پدرش گفته من دختری به اسم نگین ندارم
نمیدونم چیکار کنم نگین منو میکشه
دیگه گریش گرفته بود میدونستم روانی نگینه اگه نگین بهش بی محلی کنه یذره داغون میشه
+داشی شماره باباشو بم میدی؟
-میخوای چیکار؟
+تو بده
شماره باباش رو بهم داد و زنگ زدم بوق چهارم برداشت
-بفرمایید
+سلام
-سلام علیکم
+اقای(...)
-بله خودمم
+عموجان؟نگین زایمان کرده نمیخواین بیاین پیشش؟
شناختم فقط من بودم که بهش میگفتم عموجان
-من دختری به اسم نگین ندارم فاطمه
+عمو بخاطر من خودتون میدونین که نگین چقدر دوستون داره لطفا بیاین
-همین که گفتم
+عموجان میدونم دلخورین ازش ولی خب نگین دخترتونه دلتون میخواد ناراحتیشو ببینین؟
-نگین دخترمه دوسش دارم ولی نمیتونم ببخشمش اونکاری کرد که مردم کلی حرف پشت سرما بزنن
+عمو در دهن مردم رو نمیشه بست الان نگین باردار نمیشد میگفتن دختره مشکل داره بعدشم این دوتا عقد کرده بودن
-میدونم ولی خودت میدونی اینجا یه شهر کوچیکه و هنوز خیلیا افکارشون مثل شما جوونا نیست
+عمو حالا بخاطر من بیاین
-بهش فکر میکنم
+عموووووووووووو
-باشه
+وای خدا مرسی عموجون
-امان از دست تو دختر،چندساعت دیگه با مادرش میایم
+مرسی،خدافس
-خدانگهدارت
سجاد خوشحال بوسم کرد و گفت:من اگه تورو نداشتم چیکار میکردم
ای کاش یکی بود مشکل خودم رو حل میکرد
وقتی دید به شوخیاش مثل همیشه جواب نمیدم گفت:اون نامزدت کجاست؟
+نمیدونم
-یعنی چی؟
+یعنی چی نداره خبر ندارم کجاست
-کو حلقت؟
+تو کیفم
-توکه دوسش نداشتی چرا اینجوری کردی با زندگیت؟
+سجاد الان یک سال از اون ماجرا میگذره لطفا بحثش رو پیش نکش اون رفته پی زندگیم منم همونطور که به خودم قول داده بودم اگه اون بره زندگیمو میکنم دارم زندگی میکنم
-زندگی؟فاطمه این زندگیه واسه خودت ساختی؟
+سجاددددد بس کن فک میکنی خودم خسته نشدم؟بخدا بردیم ولی نمیخوام شکست بخورم میخوام ایندمو بدم دست سرنوشت هرچی باداباد
-ابجی ما وقتی تورو میبینیم که اینجوری شدی خب ناراحت میشیم
+هه!ناراحتیتون رو با سرد شدن نشون میدین؟
-ببخشید
+دیر شده
-فاطمه چرا ایجوری شدی تو؟
+اون اینجوریم کرد
-چه ربطی داره به اون
+اون اینجوریم کرد چون قول داده بود نره اون قول داده بود بغیر از من دست هیشکسو نگیره قول داده بود هیچوقت تنهام نزاره
سجاد سرمو گذاشت رو سینش و گفت:با اون سوپرایزی که بت گفتم همه اینا حل میشه
+اینا هیچوقت حل نمیشن
-بریم تو پیش بچه ها
+بریم
از ماشین که پیاده شدم حسین رو دیدم که داره میره سمت در ورودی بیمارستان
صداش نزدم حوصلشو نداشتم،حتما مامان بهش ادرس بیمارستان داده
با سجاد رفتیم داخل حسین هم داشت با نیما و سهیلا سلام میکرد
با دیدن من اومد به طرفم و پیشونیمو بوسید چندشم شد کمی ازش فاصله گرفتم بچه ها با تعجب به ما نگاه میکردن
حسین نگاهی به دستم کرد و گفت:کو حلقت؟
مِن مِنی کردم و گفتم:دستمو زخم کرده بود درش اوردم گذاشتمش توی کیفم بعدم دستم میکنم
نشستم روی صندلی کنار سهیلا اونم اومد نشست کنارم و دستمو گرفت توی دست خودش نگاهی به دستمون کردم حاضر بودم چندین سال عمرم رو بدم ولی علی کنارم باشه اینجوری دستمو بگیره
خواستم دستمو از دستش جدا کنم که بیشتر فشار داد هرچی زور زدم نتونستم دستمو دربیارم بچه ها عصبی به من نگاهی میکردن
یواش گفت:حلقتو بنداز دستت
+نمیخوام میگم دستم زخم شده
-بعدا بندازیا
پرستار خبر داد که نگین رو بردن بخش
با اصرار ما قرار شد بچه رو بیارن ببینیمش
چند دقیقه بعد پرستار با یه بچه ی توی بغلش اومد
سریع رفتیم پیشش سجاد بغلش کرد و گفت:سلام بابایی بهت بگما مامانت هنوز مال منم هست
خندیدم وبا لحن بچگونه ای گفتم:خب بابا مال خودت
چقد ناز بود برعکس امیرمحمد که وقتی بدنیا اومد اصلا گریه نمیکرد آویسا کلی گریه کرد
وقتی بردنش رفتم کنار نیما نشستم و گفتم:برای سهیلا خاستگار پیدا شده داری از دستش میدیا
-شوخی میکنی؟
+باهات شوخی دارم؟
دست کرد توی موهاش و گفت:حالا چه غلطی کنم؟خاستگارش کیه؟
+همون که چندسال پیش باهاش دوست بود مثل اینکه درسش تموم شده یک سالیم میشه سرکاره هم خونه داره هم ماشین
رنگش عوض شد و گفت:سهیلا چی میگه؟
+سهیلا میگه من جو
۴۰.۵k
۱۷ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.