پارت31 پارت سی و یکم رمان تمام زندگی من
#پارت31#پارت سی و یکم#رمان_تمام_زندگی_من
سهیلا اخمی کرد و گفت:یعنی چی؟
یا بغض گفتم:یعنی اینکه دارم با اون حسین لعنتی ازدواج میکنم یعنی دارم دستی دستی ایندمو نابود میکنم یعنی دارم بخاطر اون علی بیشرف عشقشو تو دلم میکشم دارم وجودمو میدم به کسی ک ازش متنفرم بخاطر علی
سهیلا اومد به سمتم و شونه هامو ماساژ داد و گفت:اروم اروم باش هیش چیزی نگو کمی استراحت کن
+نمیخوام،میخوام برم پیش مامان
-نه کمی بمون اروم که شدی باهم میریم
نشست کنارم و بغلم کرد و سکوت کرد وقتی کاری میکردم و سکوت میکرد یعنی اصلا خوشش نیومده هم سهیلا هم نگین همینطوری بودن بهم چیزی نمیگفتن ولی سکوت میکردن چون میدونستن دوس ندارم وقتی یه تصمیمی میگیرم کسی دخالت کنه توش
بعد از چند دقیقه با سهیلا رفتیم بیرون امیرمحمد هم بیدار شده بود خاله و عمه معظمه داشتن حمومش میکردن وای چقدر گریه میکردم فداش بشم نمیدونم چرا وقتی میدیدمش ناخوداگاه لبخند میزدم
نمیتونستم ببینم که داره گریه میکنم رفتم توی پذیرایی و سحر(خواهر حسین)نشستم و اون شروع کرد به حرف زدن از طرفی سرم درد میکرد ازطرف دیگه سحر مثل.....حرف میزد حوصلم سررفت به بهانه نگاه کردن به غذاها رفتم سمت اشپزخونه سهیلا غذاهارو خاموش کرده بود همه چی رو چیده بود
ایفون رو زدن فک کنم خانواده بابام هم رسیدن رفتم درو براشون باز کردم نیایش و ستایش جیغ زنان وارد خونه شدن نیایش پرید بغلم کرد و گفت:وای اجی ایقد بازی کردیم با ستایش
نگاهی به خونه کرد و گفت:چخبره؟
+نی نی اومده خونه
-دروووووووووووووغ
منو ول کرد و دوید سمت اتاق امیرمحمد
ستایشم پشت سرش رفت وای خدا سرم رفت بسه دیگه
امینم اومده بود بزور من و سهیلا بچه ها رو بردیم توی حیاط تا بازی کنن
دیگه ساعت 9شده بود خواستم برم توی اشپزخونه که داییم گفت بشین
نشستم سرجام از استرس داشتم میمیردم نکنه بلند شه وسط جمع بگه یا خدا
بلند شد قلبم تند میزد رنگم مثل گچ شد
لب باز کرد که حرف بزنه دیگه داشت قلبم وایمیساد
-یه لحظه سکوت کنید
همه به احترام دایی سکوت کردن
-وقتی ابجیم بدنیا اومد بابا نداشتیم یعنی غیر از من هیچکدوم از ابجی و داداشا بابا رو ندیدن وقتی واسه ابجی خاستگار اومد مثل بابا بودم براش و هی سنگ مینداختم جلوی پای مهدی(بابا)نکه بخوام بهم نرسن نه میخواستم بفهمه درسته خواهر من بابا نداره ولی برادر داره خودتون خوب میدونید که قبل از عقد این دوتا باهم اومدن توی این شهر و من بشدت عصبی شدم و اومدم خونه پدر مهدی و با برادرش یعنی اقا محمد درگیر شدیم و من یه سیلی بهشون زدم الان 20سال گذشته از اون اتفاق و امشب که امیرمحمد بدنیا اومده میخواستم این کدورت هم از بین بره
دایی رفت سمت عمو محمد و بغلش کرد عمو هم بلند شد و بغلش کرد نفس عمیقی کشیدم
21سال پیش(1سال قبل از ازدواج مامان و بابا)چون دایی خیلی سخت میگرفته شبانه بابا بزور مامان رو میاره خونه بابابزرگ یعنی توی شهرمون(داییم توی یه شهر دیگه زندگی میکرد که یک ساعت با ما فاصله داشت)و وقتی میفهمن دعوا میشه و دایی هم بشدت سختگیری میکنه و نمیزاره ازدواج کنن تا اینکه بعد از یک سال مامان میگه اگه نزاری ازدواج کنم خودمو میکشم میرم پیش بابا دایی هم دلش به رحم میاد و رضایت میده(بچه ها این اتفاق کاملاااااااااااااا واقعیه)
سنگینی نگاه یکی رو روی خودم حس کردم سرم رو بالا اوردم حسین داشت نگام میکرد لبخندی به روم زد ایشی کردم و سرمو به طرف دیگه ای چرخوندم
موقعه شام که شد اول غذا بردم برای مامان بعدشم اومدم سفره رو روی زمین انداختم چون جمعیت زیاد بود روی زمین نشستن
ما بچه که دیگه اصلا حامون نبود رفتیم روی تخت بیرون سفره انداختم برا بچه ها و با کمک سهیلا غذا رو اوردیم پایین
میل به غذا نداشتم فقط نشستم کنار سفره و لقمه گذاشتم دهن نیایش انگار بچه یک سالست
-ابجی بسمه،میخوام برم پیش داداشی
+باشه فقط فضولی نکنیا
-باشه
رفت بالا دستمو گذاشتم زیر چونم و به غذا خوردن بچه ها خیره شدم در هر موقعیت دیگه ای بود مثل گاو میخوردم ولی الان
سهیلا هی نق میزد که بخور بخور ایقدر دپرس نباش اینکارو نکن اونکارو نکن اعصابمو ریخته بود بهم بالاخره ساعت 1شب همه عزم رفتن کردن ولی خانواده دایی علی رفتن خونه خاله اینا تاهم مامان اذیت نشه هم این موقعه شب ممکن بود دایی وسط راه خوابش ببره
خسته و کوفته رفتم سمت اتاقم نیایش روی تخت من خوابش برده بود تختم یه نفره بود ولی نیایش جای زیادی رو نمیگرفت واسه همین رفتم پیشش خوابیدم چقدر اروم خوابیده بود دلتنگ روزایی بودم که بدون فکر و خیال میخوابیدم ساعت سه شب بود که رفتم یه قرص خواب اور خوردم و خوابیدم ساعت 8با صدای گریه امیرمحمد بیدار شدم نیایش هنوز خواب بود رفتم از اتاق بیرون مامان و بابا داشتن صبحونه میخوردن امیر محمدن توی بغل مامان بود امین از دستشویی اومد بی
سهیلا اخمی کرد و گفت:یعنی چی؟
یا بغض گفتم:یعنی اینکه دارم با اون حسین لعنتی ازدواج میکنم یعنی دارم دستی دستی ایندمو نابود میکنم یعنی دارم بخاطر اون علی بیشرف عشقشو تو دلم میکشم دارم وجودمو میدم به کسی ک ازش متنفرم بخاطر علی
سهیلا اومد به سمتم و شونه هامو ماساژ داد و گفت:اروم اروم باش هیش چیزی نگو کمی استراحت کن
+نمیخوام،میخوام برم پیش مامان
-نه کمی بمون اروم که شدی باهم میریم
نشست کنارم و بغلم کرد و سکوت کرد وقتی کاری میکردم و سکوت میکرد یعنی اصلا خوشش نیومده هم سهیلا هم نگین همینطوری بودن بهم چیزی نمیگفتن ولی سکوت میکردن چون میدونستن دوس ندارم وقتی یه تصمیمی میگیرم کسی دخالت کنه توش
بعد از چند دقیقه با سهیلا رفتیم بیرون امیرمحمد هم بیدار شده بود خاله و عمه معظمه داشتن حمومش میکردن وای چقدر گریه میکردم فداش بشم نمیدونم چرا وقتی میدیدمش ناخوداگاه لبخند میزدم
نمیتونستم ببینم که داره گریه میکنم رفتم توی پذیرایی و سحر(خواهر حسین)نشستم و اون شروع کرد به حرف زدن از طرفی سرم درد میکرد ازطرف دیگه سحر مثل.....حرف میزد حوصلم سررفت به بهانه نگاه کردن به غذاها رفتم سمت اشپزخونه سهیلا غذاهارو خاموش کرده بود همه چی رو چیده بود
ایفون رو زدن فک کنم خانواده بابام هم رسیدن رفتم درو براشون باز کردم نیایش و ستایش جیغ زنان وارد خونه شدن نیایش پرید بغلم کرد و گفت:وای اجی ایقد بازی کردیم با ستایش
نگاهی به خونه کرد و گفت:چخبره؟
+نی نی اومده خونه
-دروووووووووووووغ
منو ول کرد و دوید سمت اتاق امیرمحمد
ستایشم پشت سرش رفت وای خدا سرم رفت بسه دیگه
امینم اومده بود بزور من و سهیلا بچه ها رو بردیم توی حیاط تا بازی کنن
دیگه ساعت 9شده بود خواستم برم توی اشپزخونه که داییم گفت بشین
نشستم سرجام از استرس داشتم میمیردم نکنه بلند شه وسط جمع بگه یا خدا
بلند شد قلبم تند میزد رنگم مثل گچ شد
لب باز کرد که حرف بزنه دیگه داشت قلبم وایمیساد
-یه لحظه سکوت کنید
همه به احترام دایی سکوت کردن
-وقتی ابجیم بدنیا اومد بابا نداشتیم یعنی غیر از من هیچکدوم از ابجی و داداشا بابا رو ندیدن وقتی واسه ابجی خاستگار اومد مثل بابا بودم براش و هی سنگ مینداختم جلوی پای مهدی(بابا)نکه بخوام بهم نرسن نه میخواستم بفهمه درسته خواهر من بابا نداره ولی برادر داره خودتون خوب میدونید که قبل از عقد این دوتا باهم اومدن توی این شهر و من بشدت عصبی شدم و اومدم خونه پدر مهدی و با برادرش یعنی اقا محمد درگیر شدیم و من یه سیلی بهشون زدم الان 20سال گذشته از اون اتفاق و امشب که امیرمحمد بدنیا اومده میخواستم این کدورت هم از بین بره
دایی رفت سمت عمو محمد و بغلش کرد عمو هم بلند شد و بغلش کرد نفس عمیقی کشیدم
21سال پیش(1سال قبل از ازدواج مامان و بابا)چون دایی خیلی سخت میگرفته شبانه بابا بزور مامان رو میاره خونه بابابزرگ یعنی توی شهرمون(داییم توی یه شهر دیگه زندگی میکرد که یک ساعت با ما فاصله داشت)و وقتی میفهمن دعوا میشه و دایی هم بشدت سختگیری میکنه و نمیزاره ازدواج کنن تا اینکه بعد از یک سال مامان میگه اگه نزاری ازدواج کنم خودمو میکشم میرم پیش بابا دایی هم دلش به رحم میاد و رضایت میده(بچه ها این اتفاق کاملاااااااااااااا واقعیه)
سنگینی نگاه یکی رو روی خودم حس کردم سرم رو بالا اوردم حسین داشت نگام میکرد لبخندی به روم زد ایشی کردم و سرمو به طرف دیگه ای چرخوندم
موقعه شام که شد اول غذا بردم برای مامان بعدشم اومدم سفره رو روی زمین انداختم چون جمعیت زیاد بود روی زمین نشستن
ما بچه که دیگه اصلا حامون نبود رفتیم روی تخت بیرون سفره انداختم برا بچه ها و با کمک سهیلا غذا رو اوردیم پایین
میل به غذا نداشتم فقط نشستم کنار سفره و لقمه گذاشتم دهن نیایش انگار بچه یک سالست
-ابجی بسمه،میخوام برم پیش داداشی
+باشه فقط فضولی نکنیا
-باشه
رفت بالا دستمو گذاشتم زیر چونم و به غذا خوردن بچه ها خیره شدم در هر موقعیت دیگه ای بود مثل گاو میخوردم ولی الان
سهیلا هی نق میزد که بخور بخور ایقدر دپرس نباش اینکارو نکن اونکارو نکن اعصابمو ریخته بود بهم بالاخره ساعت 1شب همه عزم رفتن کردن ولی خانواده دایی علی رفتن خونه خاله اینا تاهم مامان اذیت نشه هم این موقعه شب ممکن بود دایی وسط راه خوابش ببره
خسته و کوفته رفتم سمت اتاقم نیایش روی تخت من خوابش برده بود تختم یه نفره بود ولی نیایش جای زیادی رو نمیگرفت واسه همین رفتم پیشش خوابیدم چقدر اروم خوابیده بود دلتنگ روزایی بودم که بدون فکر و خیال میخوابیدم ساعت سه شب بود که رفتم یه قرص خواب اور خوردم و خوابیدم ساعت 8با صدای گریه امیرمحمد بیدار شدم نیایش هنوز خواب بود رفتم از اتاق بیرون مامان و بابا داشتن صبحونه میخوردن امیر محمدن توی بغل مامان بود امین از دستشویی اومد بی
۴۴.۶k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.