پارت32 رمان تمام زندگی من
#پارت32#رمان_تمام_زندگی_من
موقعی که حسین داشت دستمو میکشید برگشتم یه نگاه بهشون کردم دختره داشت شونه های علی رو ماساژ میکشید سرم یهو گیج رفت خواستم بیوفتم روی زمین که حسین دست کرد دور کمرم و بردتم سمت ماشین
-فاطمه
برنگشتم در ماشین رو بستم حسین ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم از توی اینه دیدم علی دنبال ماشین میدوه دختر اومد علی افتاد روی زمین دختره دستشو گرفت که بلندش کنه موقعه ای که افتاد روی زمین حس کردم قلبم واسه چند ثانیه کار نکرد ولی ندیدم بعدش چیشد چون پیچیدیم توی یه کوچه دیگه نمیخواستم حتی جلوی حسین گریه کنم ولی دست خودم نبود ساکت به روبروم خیره شده بودم و گریه میکردم حسینم سکوت کرده بود
چرا وقتی اون دختره رو داره میخواد منم داشته باشه؟چرا وقتی علی داره زندگی میکنه من زندگی نکنم؟چرا؟چرا؟
حسین یه گوشه نگه داشت و گفت:دیدی گفتم لیاقتت رو نداره
بدون هیچ حسی توی چشاش زل زدم و گفتم:قبوله
خوشحال خندید و گفت:شوخی میکنی؟
سکوت کردم قهقهه ای زد وگفت:عاشقتم
+فعلا به خانوادت چیزی نگو
-چرا؟
+همین که گفتم خانوادت چیزی نفهمن،یه مدت باهمیم اگه دیدم میسازیم باهم قطعیش میکنیم
خیلی خوشحال بود کاش هیچوقت علی نمیرفت کاش ولم نمیکرد فقط یه کلمه نیاز بود تا برگردم پیشش فقط یه تماس ولی هفته ها گذشت و زنگ نزد
همه بچه ها باهام سرسنگین شده بودن از نگین گرفته تا امین
خانوادهامون میدونستن دیگه خیلی تلاش کردم که نفهمن ولی فهمیدن توی این چندوقت نه بیرون میرفتم نه زیاد به حسین محل میدادم نه با بچه ها در ارتباط بودم مثل یه مرده متحرک شده بودم
داشتم با امیرمحمد بازی میکردم که گوشیم زنگ خورد،سهیلا بود
+سللام
-سلام خوبی؟فاطمه نگین حالش بد شده بردنش بیمارستان من میخوام برم توهم میای؟
+اره
-باشه من یه رب دیگه خونتونم
قطع کردم سریع یچیزی پوشیدم و امیرمحمد رو دادم به مامان و رفتم بیرون تا من رفتم سهیلا هم رسید دم در ،سهیلا با ماشین باباش اومده بود از وقتی باباش بازنشسته شده ماشین همش دست سهیلا بود
راه افتادیم سمت بیمارستان از سجاد دلخور بودم که چرا زنگ نزده به خود من یعنی ایقدر غریبه شدم؟
نگاهی به حلقه توی دستم کردم مثلا با حسین نامزد کرده بودیم ولی حتی یذره حس هم بهش نداشتم
عقد نکرده بودیم یعنی من ایقدر اصرار کردم که گذاشتن عقد رو واسه یک ماه دیگه،حلقه رو از دستم در اوردم و گذاشتمش توی کیفم سهیلا پوزخندی زد و گفت:چرا درش اوردی؟
عصبی گفتم:دلم خواست
-خب بابا توچرا ایقدر عصبی هستی
+تنها دلیل اینجوری شدن من اون لعنتیه
سهیلا ضبط رو روشن کرد اهنگ((وابستگی))از ((علی صادقی))رو پلی کرد خیلی با این اهنگ خاطره داشتم عصبی سیم ((AUX))رو از گوشی سهیلا کشیدم بیرون و گذاشتم توی گوشی خودم و اهنگ ((جانا))از ((ایهام))رو پلی کردم
از هرچی که مال اونه بدم میاد از اهنگی که با اون گوش کردم از لباسی که اون برام گرفته از گردنبندش از خاطراتش از عکسای دوتاییمون
وقتی با حسین نامزد کردم تمام چیزایی که مال اون بود رو انداختم دور وخیلی با خودم کلنجار رفتم تا خاطراتشم بندازم دور ولی نشد
هنوزم شبا منتظرم تا بیاد بگه شبت بخیر تا شبم بخیر بشه
هنوزم منتظرم بیاد بگه دوستت دارم تا کیلو کیلو تو دلم قند اب کنن
هنوزم منتظرم تا بیاد بگه نبینم کسی غیر از خودم دستتو بگیر
هنوزم منتظرم بیاد بگه تو هیچیت با هیچکس مشترک نمیشه غیر از من
هنوزم منتظرم........
ای کاش بودی
-فاطمه؟فاطمه؟
+هان؟
-کجایی؟
+همینجام
-فاطمه؟
+بله
-گوشیت داره زنگ میخوره جواب نمیدی؟
نگاهی به گوشیم کردم حسین بود حوصلشو نداشتم رد کردم باز زنگ زد مجبور شدم جواب بدم
+چیه؟چرا ایقدر زنگ میزنی؟
-کجایی تو؟دوساعته دارم زنگ میزنم چرا جواب نمیدی نگران شدم
+لازم نیست نگران بشی هنوز زنده ام کاری داری؟
-کجایی؟
هووفی کردم و گفتم:دارم میرم بیمارستان
-بیمارستان چرا؟
+دوستم حالش بد شده دارم میرم پیشش
-فاطمه اینا زیاد دخترای خوبی نیستن مخصوصا این سهیلا زیاد باهاش نگردا
عصبی گفتم:تو حق نداری درمورد دوستای من زر زیادی بزنی زندگی خودمه به تو هیچ ربطی نداره دوستای من بهترینن یه بار دیگه درموردشون اینجوری نظر بدی سرویست میکنم بیشعور
قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم
-فاطمه ابجی چرا ایقدر عصبی؟
+سهیلا بخدا خسته شدم دیگه بعضی وقتا به سرم میزنه خودمو خلاص کنم
-نگو اینجوری ناراحت میشما
سهیلا گوشه ای پارک کرد و گفت:پیاده شو رسیدیم
پیاده شدم سهیلا هم پشت سرم اومد سریع رفتیم توی بیمارستان و دنبال سجاد و نیما گشتیم
بالاخره پیداشون کردیم سجاد داد و بیداد راه انداخته بود نمیدونم چش بود
رفتیم نزدیک تر دیدم داره با چنتا پرستار دعوا میکنه نگران شدیم دویدیم به سمتشون
از نیما پرسیدم چیشده؟
-وای فاطمه خوب که اومدی نگین گفته تا سجاد نیاد من نمیرم اتاق عمل داره از درد میمیره نمیزا
موقعی که حسین داشت دستمو میکشید برگشتم یه نگاه بهشون کردم دختره داشت شونه های علی رو ماساژ میکشید سرم یهو گیج رفت خواستم بیوفتم روی زمین که حسین دست کرد دور کمرم و بردتم سمت ماشین
-فاطمه
برنگشتم در ماشین رو بستم حسین ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم از توی اینه دیدم علی دنبال ماشین میدوه دختر اومد علی افتاد روی زمین دختره دستشو گرفت که بلندش کنه موقعه ای که افتاد روی زمین حس کردم قلبم واسه چند ثانیه کار نکرد ولی ندیدم بعدش چیشد چون پیچیدیم توی یه کوچه دیگه نمیخواستم حتی جلوی حسین گریه کنم ولی دست خودم نبود ساکت به روبروم خیره شده بودم و گریه میکردم حسینم سکوت کرده بود
چرا وقتی اون دختره رو داره میخواد منم داشته باشه؟چرا وقتی علی داره زندگی میکنه من زندگی نکنم؟چرا؟چرا؟
حسین یه گوشه نگه داشت و گفت:دیدی گفتم لیاقتت رو نداره
بدون هیچ حسی توی چشاش زل زدم و گفتم:قبوله
خوشحال خندید و گفت:شوخی میکنی؟
سکوت کردم قهقهه ای زد وگفت:عاشقتم
+فعلا به خانوادت چیزی نگو
-چرا؟
+همین که گفتم خانوادت چیزی نفهمن،یه مدت باهمیم اگه دیدم میسازیم باهم قطعیش میکنیم
خیلی خوشحال بود کاش هیچوقت علی نمیرفت کاش ولم نمیکرد فقط یه کلمه نیاز بود تا برگردم پیشش فقط یه تماس ولی هفته ها گذشت و زنگ نزد
همه بچه ها باهام سرسنگین شده بودن از نگین گرفته تا امین
خانوادهامون میدونستن دیگه خیلی تلاش کردم که نفهمن ولی فهمیدن توی این چندوقت نه بیرون میرفتم نه زیاد به حسین محل میدادم نه با بچه ها در ارتباط بودم مثل یه مرده متحرک شده بودم
داشتم با امیرمحمد بازی میکردم که گوشیم زنگ خورد،سهیلا بود
+سللام
-سلام خوبی؟فاطمه نگین حالش بد شده بردنش بیمارستان من میخوام برم توهم میای؟
+اره
-باشه من یه رب دیگه خونتونم
قطع کردم سریع یچیزی پوشیدم و امیرمحمد رو دادم به مامان و رفتم بیرون تا من رفتم سهیلا هم رسید دم در ،سهیلا با ماشین باباش اومده بود از وقتی باباش بازنشسته شده ماشین همش دست سهیلا بود
راه افتادیم سمت بیمارستان از سجاد دلخور بودم که چرا زنگ نزده به خود من یعنی ایقدر غریبه شدم؟
نگاهی به حلقه توی دستم کردم مثلا با حسین نامزد کرده بودیم ولی حتی یذره حس هم بهش نداشتم
عقد نکرده بودیم یعنی من ایقدر اصرار کردم که گذاشتن عقد رو واسه یک ماه دیگه،حلقه رو از دستم در اوردم و گذاشتمش توی کیفم سهیلا پوزخندی زد و گفت:چرا درش اوردی؟
عصبی گفتم:دلم خواست
-خب بابا توچرا ایقدر عصبی هستی
+تنها دلیل اینجوری شدن من اون لعنتیه
سهیلا ضبط رو روشن کرد اهنگ((وابستگی))از ((علی صادقی))رو پلی کرد خیلی با این اهنگ خاطره داشتم عصبی سیم ((AUX))رو از گوشی سهیلا کشیدم بیرون و گذاشتم توی گوشی خودم و اهنگ ((جانا))از ((ایهام))رو پلی کردم
از هرچی که مال اونه بدم میاد از اهنگی که با اون گوش کردم از لباسی که اون برام گرفته از گردنبندش از خاطراتش از عکسای دوتاییمون
وقتی با حسین نامزد کردم تمام چیزایی که مال اون بود رو انداختم دور وخیلی با خودم کلنجار رفتم تا خاطراتشم بندازم دور ولی نشد
هنوزم شبا منتظرم تا بیاد بگه شبت بخیر تا شبم بخیر بشه
هنوزم منتظرم بیاد بگه دوستت دارم تا کیلو کیلو تو دلم قند اب کنن
هنوزم منتظرم تا بیاد بگه نبینم کسی غیر از خودم دستتو بگیر
هنوزم منتظرم بیاد بگه تو هیچیت با هیچکس مشترک نمیشه غیر از من
هنوزم منتظرم........
ای کاش بودی
-فاطمه؟فاطمه؟
+هان؟
-کجایی؟
+همینجام
-فاطمه؟
+بله
-گوشیت داره زنگ میخوره جواب نمیدی؟
نگاهی به گوشیم کردم حسین بود حوصلشو نداشتم رد کردم باز زنگ زد مجبور شدم جواب بدم
+چیه؟چرا ایقدر زنگ میزنی؟
-کجایی تو؟دوساعته دارم زنگ میزنم چرا جواب نمیدی نگران شدم
+لازم نیست نگران بشی هنوز زنده ام کاری داری؟
-کجایی؟
هووفی کردم و گفتم:دارم میرم بیمارستان
-بیمارستان چرا؟
+دوستم حالش بد شده دارم میرم پیشش
-فاطمه اینا زیاد دخترای خوبی نیستن مخصوصا این سهیلا زیاد باهاش نگردا
عصبی گفتم:تو حق نداری درمورد دوستای من زر زیادی بزنی زندگی خودمه به تو هیچ ربطی نداره دوستای من بهترینن یه بار دیگه درموردشون اینجوری نظر بدی سرویست میکنم بیشعور
قطع کردم و گوشیمو خاموش کردم
-فاطمه ابجی چرا ایقدر عصبی؟
+سهیلا بخدا خسته شدم دیگه بعضی وقتا به سرم میزنه خودمو خلاص کنم
-نگو اینجوری ناراحت میشما
سهیلا گوشه ای پارک کرد و گفت:پیاده شو رسیدیم
پیاده شدم سهیلا هم پشت سرم اومد سریع رفتیم توی بیمارستان و دنبال سجاد و نیما گشتیم
بالاخره پیداشون کردیم سجاد داد و بیداد راه انداخته بود نمیدونم چش بود
رفتیم نزدیک تر دیدم داره با چنتا پرستار دعوا میکنه نگران شدیم دویدیم به سمتشون
از نیما پرسیدم چیشده؟
-وای فاطمه خوب که اومدی نگین گفته تا سجاد نیاد من نمیرم اتاق عمل داره از درد میمیره نمیزا
۱۹.۴k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.