پارت سی و پنجم پارت35 رمان تمام زندگی من
#پارت سی و پنجم#پارت35#رمان_تمام_زندگی_من
خودکار سمت من و آتاناز ایستاد
آتاناز پرسید:جرات یا حقیقت
+جرات
کمی فکر کرد و گفت:پاشو کسیو که خیلی دوسش داری توی این جمع رو ببوس
نگاهی به علی کردم انگار اونم منتظر بود ولی کور خوندی ایقدر عذابم دادی حالا توهم باید عذاب بکشی
پاشدم رفتم پیشونی سهیلا رو بوسیدم بعدشم نیما و سجاد و نشستم سرجام و گفتم:کار اسونی بود
بدون اینکه نگاهش کنم چرخوندم ایندفعه افتاد طرف آتاناز و نیما
آتاناز گفت:تو دیگه پاشو یکی رو که عاشقشی رو ببوس
نیما کمی مردد نگاهی به من کرد بهترین موقعیت بود که بخواد بهش بگه دیگه بسه
نیما یه حلقه خریده بود ولی نمیدونست کارش درسته یا نه یا کی ازش خاستگاری کنه
سریع رفتم از توی اتاق حلقه رو اوردم و پشتم گرفتم و کنار گوشش گفتم:هواتو دارم
نیما بلند شد و رفت سمت سهیلا معلوم بود که خجالت میکشه
نگاهی به سهیلا کرد و نشست کنارش صورتش و توی دستش گرفت ونگاهی توی چشماش و کرد و گفت:ببخشید
لباشو گذاشت روی لبای سهیلا همه سرشون رو انداختن پایین تا معذب نشن
نیما ازش جدا شد و دستشو دراز کرد و گفت بده
حلقه رو به سمتش گرفتم سهیلا از ناباوری از جاش بلند شد و دستشو گرفت جلوی دهنش و گریه میکرد(خیلی مزخرفه توی این موقعیت گریه کنی)
نیما گفت:از وقتی دیدمت بدجور شیفته اخلاقت و رفتارت شدم اولش با خودم کلنجار رفتم تا مثل فاطمه بهت نگاه کنم اما نشدعاشق وقارت خانوم بودن عاشق لجبازیات حسود بودنت شدم دیگه نمیتونم زندگی رو بدون تو تصور کنم
کمی مِن مِن کرد و گفت:با من ازدواج میکنی؟
سهیلا کمی سکوت کرد و بلند گفت:اره
نیما بهت زده نگاهی به ما کرد و سهیلا رو بغل کرد و توی هواچرخوندش
نگین از اتاق اومده بود بیرون بزور راه میرفت رفت نیما رو بغل کرد و گریه کرد و گفت:چقدر دعا کردم که باز به زندگی برگردی داداشم
بعدشم سهیلا رو بغل کرد و گفت:خوشبخت بشی
با حسرت نگاهشون کردم چقدر ارزوی این لحظه رو میکردم وقتی من و علی باشیم کنار هم علی دست اتاناز رو محکم گکرفته بود معلوم بود داره فشار میاره به دست اتاناز چون هم اتاناز اخم کرده بود هم دستش قرمز شده بود
منم رفتم سهیلا و نیما رو بغل کردم و تبریک گفتم
نگین رفت روی مبل نشست و گفت:خب دیگه برین خونتون یه مشت شیاطین ریختن توی خونه ما
سهیلا گفت:باز شروع کرد
گوشیم زنگ خورد رفتم برش داشتم
ناشناس بود
+بله؟
-سلام
شناختمش یاسمن بود خاستم قطع کنم که گفت:فاطمه تورو خدا قطع نکن بقران این چیزی که بت میگم یه بازی نیست اصلا اول گوش کن بعدا قطع کن
ببین الان من جاییم که حسینم هست باید بیای ببینی میدونم دوسش نداری و کات کردی با علی ولی میتونی از شرش خلاص بشی بیا اینجا اگه دروغ میگفتم بیا خونمون همه قضیه رو به خانوادم بگو میدونم که هنوز اون عکسا رو داری بخدا فقط میخوام جبران کنم کارمو
کمی مکث کردم و گفتم:ادرس رو برام بفرست
و قطع کردم ادرس رو برام فرستاد یه جایی نزدیک شهر خودشون بود یه چندباری با حسین رفته بودیم اونجا میگفت خونه دوستمه
رفتم توی اتاق سوییشرتم رو برداشتم و سوییچ ماشین نیما رو برداشتم و رفتم علی نگاهی بهم کرد خیلی سرد توی چشاش خیره شدم که نیما گفت:
-کجا فاطمه؟
+یکاری برام پیش اومده
-میخوای باهات بیام؟
+اره بیا
نیما بلند شد و همراهش سهیلا هم بلند شد و گفت منم برسونین
سهیلا رو رسوندیم و راه افتادیم سمت ادرسی که بهم داده بود
-فاطمه کجا میری؟
+یه جایی نزدیک شهر داییم یاسمن زنگ زد و گفت برو اونجا حسین اونجاست داره یکارایی میکنه
-باز به یاسمن اعتماد کردی تو؟
+نیما اخه خیلی مطمئن حرف میزد میگفت برو اگه دروغ میگفتم بیا عکسا و قضیه رو به خانوادم بگو
نیما سکوت کرد بعد از نیم ساعت رسیدیم مثل اینکه پارتی بود اخه صدای اهنگشون تا بیرون هم میومد
اون دورواطراف خونه ای نبود فقط همون خونه تک و تنها بود ولی اطرافش کلی درخت بود کلا جای خوشگلی بود
با نیما از ماشین پیاده شدیم یاسمن رو دیدم که کمی جلوتر کنار ماشینش وایساده و ناخناشو میخورد
با دیدن ما اومد سمتمون و گفت:سلام اقا نیما ،فاطمه برو داخل طبقه دوم یه اتاق ته راهرو برو داخل حسین اونجاست
دستمو تهدیدوار تکون دادم و گفتم:وای به حالت اگه دروغ گفته باشی
-به جون خودم دروغ نمیگم اصلا با نیما برو
بدون اینکه چیزی بهش بگم راه افتادم داخل در حیاط باز بود یه چندتا دختر و پسر توی حیاط روی چمنا نشسته بودن با نیما وارد خونه شدیم صدا سرسام اور بود کلی دخترو پسر توی بغل هم درحال رقص بودن معلوم بود بس که خوردن کنترلی روی خودشون ندارن
رفتیم بالا من خیلی میترسیدم نیما دستمو گرفته بود و پشت سر نیما میرفتم
به اتاق که رسیدیم لرزون در رو باز کردم
دست جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم نیما هم متعجب شده بود
حسین با دوتا دختر دیگه توی اتاق بودن باورم نمیشد دخترا خیلی توی وضعیت
خودکار سمت من و آتاناز ایستاد
آتاناز پرسید:جرات یا حقیقت
+جرات
کمی فکر کرد و گفت:پاشو کسیو که خیلی دوسش داری توی این جمع رو ببوس
نگاهی به علی کردم انگار اونم منتظر بود ولی کور خوندی ایقدر عذابم دادی حالا توهم باید عذاب بکشی
پاشدم رفتم پیشونی سهیلا رو بوسیدم بعدشم نیما و سجاد و نشستم سرجام و گفتم:کار اسونی بود
بدون اینکه نگاهش کنم چرخوندم ایندفعه افتاد طرف آتاناز و نیما
آتاناز گفت:تو دیگه پاشو یکی رو که عاشقشی رو ببوس
نیما کمی مردد نگاهی به من کرد بهترین موقعیت بود که بخواد بهش بگه دیگه بسه
نیما یه حلقه خریده بود ولی نمیدونست کارش درسته یا نه یا کی ازش خاستگاری کنه
سریع رفتم از توی اتاق حلقه رو اوردم و پشتم گرفتم و کنار گوشش گفتم:هواتو دارم
نیما بلند شد و رفت سمت سهیلا معلوم بود که خجالت میکشه
نگاهی به سهیلا کرد و نشست کنارش صورتش و توی دستش گرفت ونگاهی توی چشماش و کرد و گفت:ببخشید
لباشو گذاشت روی لبای سهیلا همه سرشون رو انداختن پایین تا معذب نشن
نیما ازش جدا شد و دستشو دراز کرد و گفت بده
حلقه رو به سمتش گرفتم سهیلا از ناباوری از جاش بلند شد و دستشو گرفت جلوی دهنش و گریه میکرد(خیلی مزخرفه توی این موقعیت گریه کنی)
نیما گفت:از وقتی دیدمت بدجور شیفته اخلاقت و رفتارت شدم اولش با خودم کلنجار رفتم تا مثل فاطمه بهت نگاه کنم اما نشدعاشق وقارت خانوم بودن عاشق لجبازیات حسود بودنت شدم دیگه نمیتونم زندگی رو بدون تو تصور کنم
کمی مِن مِن کرد و گفت:با من ازدواج میکنی؟
سهیلا کمی سکوت کرد و بلند گفت:اره
نیما بهت زده نگاهی به ما کرد و سهیلا رو بغل کرد و توی هواچرخوندش
نگین از اتاق اومده بود بیرون بزور راه میرفت رفت نیما رو بغل کرد و گریه کرد و گفت:چقدر دعا کردم که باز به زندگی برگردی داداشم
بعدشم سهیلا رو بغل کرد و گفت:خوشبخت بشی
با حسرت نگاهشون کردم چقدر ارزوی این لحظه رو میکردم وقتی من و علی باشیم کنار هم علی دست اتاناز رو محکم گکرفته بود معلوم بود داره فشار میاره به دست اتاناز چون هم اتاناز اخم کرده بود هم دستش قرمز شده بود
منم رفتم سهیلا و نیما رو بغل کردم و تبریک گفتم
نگین رفت روی مبل نشست و گفت:خب دیگه برین خونتون یه مشت شیاطین ریختن توی خونه ما
سهیلا گفت:باز شروع کرد
گوشیم زنگ خورد رفتم برش داشتم
ناشناس بود
+بله؟
-سلام
شناختمش یاسمن بود خاستم قطع کنم که گفت:فاطمه تورو خدا قطع نکن بقران این چیزی که بت میگم یه بازی نیست اصلا اول گوش کن بعدا قطع کن
ببین الان من جاییم که حسینم هست باید بیای ببینی میدونم دوسش نداری و کات کردی با علی ولی میتونی از شرش خلاص بشی بیا اینجا اگه دروغ میگفتم بیا خونمون همه قضیه رو به خانوادم بگو میدونم که هنوز اون عکسا رو داری بخدا فقط میخوام جبران کنم کارمو
کمی مکث کردم و گفتم:ادرس رو برام بفرست
و قطع کردم ادرس رو برام فرستاد یه جایی نزدیک شهر خودشون بود یه چندباری با حسین رفته بودیم اونجا میگفت خونه دوستمه
رفتم توی اتاق سوییشرتم رو برداشتم و سوییچ ماشین نیما رو برداشتم و رفتم علی نگاهی بهم کرد خیلی سرد توی چشاش خیره شدم که نیما گفت:
-کجا فاطمه؟
+یکاری برام پیش اومده
-میخوای باهات بیام؟
+اره بیا
نیما بلند شد و همراهش سهیلا هم بلند شد و گفت منم برسونین
سهیلا رو رسوندیم و راه افتادیم سمت ادرسی که بهم داده بود
-فاطمه کجا میری؟
+یه جایی نزدیک شهر داییم یاسمن زنگ زد و گفت برو اونجا حسین اونجاست داره یکارایی میکنه
-باز به یاسمن اعتماد کردی تو؟
+نیما اخه خیلی مطمئن حرف میزد میگفت برو اگه دروغ میگفتم بیا عکسا و قضیه رو به خانوادم بگو
نیما سکوت کرد بعد از نیم ساعت رسیدیم مثل اینکه پارتی بود اخه صدای اهنگشون تا بیرون هم میومد
اون دورواطراف خونه ای نبود فقط همون خونه تک و تنها بود ولی اطرافش کلی درخت بود کلا جای خوشگلی بود
با نیما از ماشین پیاده شدیم یاسمن رو دیدم که کمی جلوتر کنار ماشینش وایساده و ناخناشو میخورد
با دیدن ما اومد سمتمون و گفت:سلام اقا نیما ،فاطمه برو داخل طبقه دوم یه اتاق ته راهرو برو داخل حسین اونجاست
دستمو تهدیدوار تکون دادم و گفتم:وای به حالت اگه دروغ گفته باشی
-به جون خودم دروغ نمیگم اصلا با نیما برو
بدون اینکه چیزی بهش بگم راه افتادم داخل در حیاط باز بود یه چندتا دختر و پسر توی حیاط روی چمنا نشسته بودن با نیما وارد خونه شدیم صدا سرسام اور بود کلی دخترو پسر توی بغل هم درحال رقص بودن معلوم بود بس که خوردن کنترلی روی خودشون ندارن
رفتیم بالا من خیلی میترسیدم نیما دستمو گرفته بود و پشت سر نیما میرفتم
به اتاق که رسیدیم لرزون در رو باز کردم
دست جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم نیما هم متعجب شده بود
حسین با دوتا دختر دیگه توی اتاق بودن باورم نمیشد دخترا خیلی توی وضعیت
۱۵.۹k
۱۹ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.