پارت

#پارت_۲۶
دیانا: خدافظ آقای ارسلان

یه دربست گرفتم رفتم بیمارستان

ارسلان :

دیانا یه دربست گرفت و رفت سمت بیمارستان
نمیدونستم چیکار کنم
کاش... کاش اونروز که پارسا اومده بود آوا رو ببره بهش میدادم
آخه من از کی انقدر بی‌غیرت شدم
آخه چرا دروغ گفتم
چرا..
از کی من اینجوری شدم
اه از خودم بدم میاد

زینگگگگگ
زینگگگگگ
گوشیم داشت زنگ می‌خورد
مامانم بود !!!

مامانم که.. مامانم که یه ماهه به من زنگ نزده چیشده الان یهو زنگ زده

جواب و زدم و گوشیو برداشتم

مامان ارسلان : سلام پسرم خوبی
ارسلان : سلام مامان ممنون شما خوبین آیدا خوبه؟
مامان ارسلان : آره آیدا هم خوبه داره آشپزی میکنه
ارسلان : اِ اون مگه آشپزی هم بلده😂
مامان ارسلان : اِ ارسلان اینجوری نگو
آشپزیش به این خوبی
ارسلان : والا مادر من هر بار که به ما غذا داد یا سوخته بود یا شور یا بی نمک😂
آیدا : نه که خودت خیلی آشپزی بلدی
ارسلان : آه ماهه بیا یه قرمه سبزی بهت بدم انگشتاتم بخوری
مامان ارسلان : اِ حالا ول کنین شما دوتا هم دیگه
ارسلان، مامان حالا از دیانا چه خبر

ارسلان :
مامان ارسلان : ارسلان؟
ارسلان : ها.. آره مامان دیانا هم خوبه الان با دوستاش رفته بیرون
مامان ارسلان: آها باشه مادر اومد سلام منم بهش برسون
ارسلان : چشم مامان
حالا مامان کاری داشتی
مامان ارسلان : نه مادر میخواستم فقط حالتو بپرسم
ارسلان: آها اوکی مامان
مامان ارسلان : مامان حالا برو به کارت برس دیگه خدافظ
ارسلان : خدافظ مامان به بابا هم سلام برسون

گوشیو قطع کردم
هوففففف
حالا مامان از دیانا هیچ وقت حالی نمیپرسید الان که من کات کردم باید زنگ میزد🤦🏻‍♂
دیدگاه ها (۲)

#پارت_۲۷#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!نمیدونستم چیکار کنم الان ...

#پارت_۲۸#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!رفتیم تو کافه یهو بچه ها ...

#پارت_۲۵#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!ارسلان : پارسا میکشمت میک...

#پارت_۲۴#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!رئیسه: به به آقا ارسلان خ...

رویای من دروغ نمیگه

⁴⁷پنج سال بعد...... ا/تم:وسایلتون رو جمع کردید؟ ا/ت: اره م:...

چند پارتی جونگکوک🐰عشق

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط