داشتم ظرفها رو خشک میکردم تو طبقه میچیدم

داشتم ظرفها رو خشک میکردم تو طبقه میچیدم ،
که یهو از تو نشینمن داد زد؛
بهترین هدیه ای که از من گرفتی چی بوده ؟
گفتم؛ چی ؟
- هدیه بابا هدیه،
بهترین هدیه ای که از من گرفتی چی بوده؟
یاد ده سال پیش افتادم...
وقتی دوتایی نصف شهر با پای پیاده گز کرده بودیم ،
و حسابی خسته بودیم...
به پیشنهاد من رفتیم آب هویج بخوریم...
همین که اومدیم از پله های جلو مغازه بریم بالا ایستاد ،
و دستم و کشید گفت :
صبر کن ، ببین...
یک پیر مرد کتاباشو با نظم و وسواس خاصی
روی چند تا کارتون کمی اون ورتر چیده بود...
دست منو کشید و برد اونجا یک کتاب شعر برداشت ،
و اولین شعرشو برای من خوند...
چشمای من برق میزد،
حسابی از این کارش هیجان زده شده بودم...
کتاب رو برای من خرید...

- بی خیال بابا یه سوال پرسیدما...!
معلوم نیس خانم کجا سیر میکنه ،
که اصلا صدای منو نمیشنوه...
بعد روشو برگردوند سمت تلویزیون و گفت؛
این مجریه داشت از این زن و شوهره میپرسید ،
بهترین هدیه ای که واسه خانومت گرفتی چی بود ؟
منم ..
حرفشو قطع کردم ،
و شروع کردم به خوندن اون شعر...
میدونستم اونم هنوز یه چیزایی یادشه...
حتی میون این همه عدد و رقم اجاره و قبض و قسط، هنوزم یک کلمه هایی از اون شعر یادشه...
یادشه که با لبخند و ذوق نگام میکنه ...



#دلنوشته_های_کوچه_پشتی
https://telegram.me/joinchat/BYIBETypQYYlvvnrZeAdZA
دیدگاه ها (۳)

ماشین را نگه داشت و گفت :که باید نظرش را در مورد زن ایده آلش...

همیشه!!لا به لای ازدحام ادمهادر خیابانزنی هست که روزهاست با ...

میدونی مرد؟از یه جایی بعد دوره ی اینجور عشقا میگذره؛فلان ریم...

در میان روزها از "روز دوم" بدم می‌آید...روز دوم بی ‌رحم‌ تری...

من جونگکوک هستم ، نگهبان زمان .  وظیفه من این است که مطمئن ...

چند شاتی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط