خانزاده پارت جلددوم

🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده #پارت138 #جلد_دوم



اهورا رو بهش گفت
_ خدا قسمت بکنه کیمیا خیلی حس خوبیه آدم زن و بچش کنارش باشدن عاشقشون باشه میبینی؟
آرزوی من و آیلینم برای تو همینه که شوهر و بچه ات کنارت باشن و تو هم خوشبخت بشی مثل...

ما حرفاشو توی لفافه زده بود اما عالی گفته بود و درست به هدف خورده بود کیمیا ازمون روگرفت و دور شد و ما دو نفر با صدای بلند خندیدیم مونس متعجب پرسید

_به چی دارین میخندین؟
من گونه دخترمو کشیدم و گفتم به همه چی به زندگی به خونه قشنگمون ...
من و بابایی خیلی خوشحالیم خوشحال تر از ما صورت هر دو نفر منو بوسید و گفت

_مرسی که منو آوردی اینجا حالا کی بریم خرید اسباب بازی و عروسک ها از دوباره بخرم؟
منو اهورا مات شده به همدیگه خیره موندیم که اون صورت هر دو نفر ماروکشید و گفت
_ تعجب نکنید آدم بزرگا باید سر قولایی که میدن بمونن مگه نه؟

این دختر من این زبون دراز و از کجا پیدا کرده بود نمیدونم اما مجبورمون کرد هر دو نفر به خواستش تن بدیم و فردا روبرای خرید کردن معین کنیم...
چمدونو که باز کردیم و شروع کردیم همگی به چیدن لباسامون توی کمد حس خوبی داشتم احساس می کردم اینجا قراره زندگی به روم بخنده و روزای خوبی رو بگذرونم امیدوار بودم شوهر کیمیا بیاد و ما را از دست این زن نجات بده.

مونس با پدرش داشتن اتاقم مونس میچیدن و من اتاق خودمونو.
قرار بود بعد از تموم شدن کارمون برای شام بیرون بریم میخواستیم اولین روزه اینجا بودنمونو بیرون غذا بخوریم و کمی با اطراف آشنا بشیم کیمیا اما نمیدونم با خودش چه فکری می کرد که گفت نه اشتها نداره نه بیرون میاد هر چقدر اصرار کردیم قبول نکرد و گفت موقع برگشتن برای اونم غذا بگیریم .
کارمون که تموم شد سه تایی از خونه بیرون زدیم و این بهترین اتفاق این چند وقته اخیر بود که با شوهرم رو بچم تنهایی وقت بگذرونم اهورا می‌گفت اول سر باید فردا بره و یه ماشین بگیره چون بدون ماشین زندگی کردن واقعاً برای ما سخت بود آژانس گرفتیم و ازش خواستیم مارو به یکی از رستورانهای خوب شهر ببره و اون وقتی فهمید ما تازه وارد و مسافریم شروع کرد به تعریف کردن و نشون دادن جاهای مختلف شهر که فردا پس فردا با هم بریم و اون جاها رو بگردیم.

#عاشقانه #عکس_نوشته_عاشقانه #این_قرن_بخواست_خدا_قرن_غلبه_بر_مستضعفان_بر_مستکبران_خواهد_بود✌️💪 #عکس #امام_خامنه_ای #مکتب_حاج_قاسم #خمینی_زنده_است #رحلت_امام_خمینی #امام_دلها #خاص #جذاب
دیدگاه ها (۱)

ادامه پارت 138اهورا دست‌منو مونس به گرفته بود و من و دخترم ب...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت139 #جلد_دومشبی که فکر میکردم قراره خیل...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت137 #جلد_دومچون خونه قدیمی بود وسنتی چن...

🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده #پارت136 #جلد_دومپدر و دختر از من دور شدن و ...

#Our_life_again#ᏢᎪᎡͲ_⁴⁷رفتیم بیرون.....-بریم...+کجا؟-بریم بی...

راز پنهان فاش میشود پارت۱سالها پیش سه برادر بودن که همه چیز...

Blackpinkfictions پارت۲۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط